نقاب
درباره کتاب نقاب:
رمان نقاب، درباره دختریه به اسم پناه که توی یه جشن با پسری آشنا میشه به اسم شاهرخ، شاهرخ فکر میکنه پناه همون عشق قبلیش، شهره هست چون قیافههاشون خیلی شبیه هم هست بخاطر همین…
قسمتی از کتاب نقاب:
با باز شدن ناگهانی در رژ لب توی دستم میماند و سرم به سمت در بر میگردد. با دیدن مرد اخمو و عصبیای که در چارچوب در ایستاده و نفس نفس زنان و شوکه نگاهم میکند، کامل و ترسیده به سمت در بر میگردم. گیج نگاهش میکنم. بیپلک زدن نگاهم میکند، قدبلند و چهارشانه است. هیکل بزرگش باعث میشود بدون اراده ترس وجودم را بگیرد. دو قدم جلو میآید. بدون اینکه برگردد، دستش را پشت سرش میبرد و هم زمان با کوبیده شدن در، چشمهایم بسته میشود. ترسیده نفس نفس میزنم اما خودم را نمیبازم.
– به شما یاد ندادن واسه ورود به اتاق در بزنید؟
جلو میآید؛ حتی شک دارم این مرد حالت عادی داشته باشد. بوی عطرش گیجم میکند. میترسم اما نشان نمیدهم.
– با شمام آقای محترم. چیکار دارید اینجا؟
فاصله را به صفر میرساند. کمرم به میز آرایش میخورد. نفس نفس زنان وجب به وجب صورتم را تماشا میکند. کلافه و عاصی لب باز میکنم.
– مشکل دارید شما؟
هنوز هم ساکت و شاید بهت زده نگاهم میکند. تمام پیشانیاش خیس از عرق است. نگاهی به کت و شلوار مشکیاش میاندازم. با این سرووضع متشخصی که دارد، آمده اینجا دقیقا چه غلطی بکند، نمیدانم؛ اما چیزی که عجیب ته دلم را خالی میکند، جنگل چشمهای سبزش است، خالی و بیهیچ…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.