میان آنها
درباره نویسنده ریچارد فورد:
ریچارد فورد نویسنده کتاب میان آنها، ۱۶ فوریهٔ ۱۹۴۴ در جکسون، میسیسیپی به دنیا آمد. وقتی دورهٔ دبیرستانش را در میسیسیپی گذراند، در دانشگاه ایالتی میشیگان کارشناسی و در دانشگاه کالیفرنیا، ارواین کارشناسی ارشد هنرهای تجسمی گرفت. فورد پیش از پایان اولین رمانش به نام «تکهیی از قلب من» (A Piece of My Heart) در سال ۱۹۷۶، برای «اسکوایر» و «نیویورکر» داستان کوتاه مینوشت. او رمانهای بسیاری از جمله «آخرین خوششانسی» (The Ultimate Good Luck) (۱۹۸۱)، «خبرنگار ورزشی» (The Sportswriter) (۱۹۸۶)، «حیوانات وحشی» (Wildlife) و «روز استقلال» (Independence Day) را نوشته است. فورد جایزههای بسیاری دریافت کرده و عضو انجمن نویسندگان آمریکاست.
او کمکهزینهٔ تحصیلی گوگنهام، جایزهٔ ملی برای تحصیل در رشتهٔ هنر، جایزه پن/فاکنر برای داستان «خبرنگار ورزشی» و نیز جایزه پن/فاکنر و پولیتزر سال ۱۹۹۶ را برای رمان «روز استقلال» به دست آوردهاست. با این رمانها و جایزهها ریچارد فورد یکی از مشهورترین نویسندگان میسیسیپی است. او در تابستان ۱۹۹۷ رمانی به نام «زنان بدون مردان» (Women with Men: Three Stories) منتشر کرد و در آوریل ۲۰۰۰ با همکاری جین کنت، هفت متنی که با ماشین تحریر تایپ کرده بود و داستان کوتاهش به نام «حریم خصوصی» را منتشر کرد.
آخرین رمان او با نام «روسپی سرزمین» در سال ۲۰۰۶ چاپ شد. ضدقهرمان ریچارد فورد، فرنک بسکوم، در این رمانْ میانسال، عاقلتر، بدگمانتر و خودخواهتر بازمیگردد. و بدون همسرش اما همراه با دیگر اعضای خانوادهاش ـ که تمایلی به دیدنشان ندارد ـ به جشن شکرگزاری میرود. در این داستان، فورد به ما نشان میدهد که پذیرفتن شرایطْ ویژگی خوبی است. در حالی که واقعیتهای زندگی را با شوخطبعی موذیانهٔ بیروحی به ما نشان میدهد.
درباره کتاب میان آنها:
مجلهی ادبی گرنتا: «این کتاب کوچک عصارهی جهان بینی یک نویسندهی بزرگ است.»
ان. پی. آر: «چه میشود که عشق و با هم بودن به تلخی و جدایی میرسد؟ ریچارد فورد نشانمان میدهد.»
میان آنها، زندگینگارهای است از ریچارد فورد، نویسندهی معاصر امریکایی درباره ی پدر و مادرش. این زندگی نگاره، در دو بخش «از میان رفته، یادآوری پدرم» و «مادرم، در خاطرم» نوشته شده است که هر کدام روایتی شخصی دربارهی یکی از والدین اوست. بخش «ازمیان رفته، یادآوری پدرم» را پنجاه و پنج سال پس از مرگ پدرش مینویسد، مرگی که در سال ۱۹۶۰ و در شانزده سالگی ریچارد رخ داده است. بخش دیگر را پنجسال بعد از فوت مادرش در سال ۱۹۸۱ نوشته است. به گفتهی خودش در مؤخرهی این زندگی نگاره، بخشی که دربارهی پدرش نوشته بیشتر به گذشتهی دور مربوط است و بخش مادرش به روزهای پس از مرگ پدرش تا زمان حال. هرچند روایت پدرش را سالها بعد از روایت مادرش نوشته است اما در کتاب پس و پیششان کرده تا منطق زمانی روایتش به هم نریزد.
والدین او، ادنا و پارکر در اوایل قرن بیستم متولد میشوند. پارکر، پسری روستایی است از آرکانزاس و ادنا دختر زیبایی که در صومعهی کاتولیکها بزرگ میشود و کودکی سختی را پشت سر میگذارد. آنها در سال ۱۹۲۸ ازدواج میکنند و در سال ۱۹۴۴ بچهدار میشوند. بخش بزرگی از روایت ریچارد دربارهی زندگی پدرش به زمانی برمیگردد که خودش هنوز به دنیا نیامده است. او پانزده سال بعد از ازدواج آنها به دنیا میآید و آنطور که تعریف میکند به دنیا آمدنش شکافی است عمیق بین پدر و مادرش، یا بین زندگی آنها پیش و پس از آمدن او.
والدینش پیش از به دنیا آمدن ریچارد زندگی ماجراجویانهای داشتهاند و به سبب کار پدرش که فروشندهای سیار بوده است در جادهها روزگار میگذراندند. اما آمدن ریچارد همهچیز را تغییر میدهد، مادرش خانهنشین میشود و پدرش به تنهایی به سفرهای کاری میرود. غیبتهای طولانی پدر، رابطهی ریچارد را با مادرش تقویت میکند و آن وابستگی شورانگیز بین پدر و مادرش را از بین میبرد.
روایت ریچارد از زندگی پرشور و هیجان پدر و مادرش در نیمهی اول قرن بیستم، پرترهای است دقیق از زندگی مردم آمریکا در آن دوران؛ مهاجرت از آرکانزاس به میسیسیپی، جابهجا شدنهای بسیار برای فرار از محیط دستوپاگیر روستا به شهر و تبدیل شدن به بخشی از مردم طبقهی متوسط امریکا و نهایتاً استقلال از خانوادهها بخشی از روایت شخصی فورد است که به خاطرهای جمعی دربارهی سنتها و فرهنگ مردم امریکا بدل شده است.
قسمتی از کتاب میان آنها:
اینکه هم دیر دنیا آمده باشی هم تک فرزند باشی. صرف نظر از تمام تأثيرات دیگری که میتواند داشته باشد. یک موقعیت طلایی است. چون به آدم فرصت میدهد تا در تنهایی به همهی زمانهایی که نبوده فکر کند. به زندگی طولانی والدینش که خودش در هیچ جای آن نقشی نداشته. برایم خیلی جالب است به مسیری فکر کنم که اگر زندگیشان به آن سمت میرفت. من دیگر نبودم: طلاق، مرگی حتی زودهنگامتر یا دوری گزیدنشان از همدیگر. حتی نزدیکی خیلی بیشتر، صمیمیت و نوعی از باهم بودن که در هیچ دسته بندیای جا نمیگیرد. پدر و مادرم قطع به یقین این را در خودشان داشتند. مرا میخواستند اما بهم احتیاج نداشتند. با هم بودند، هرچند احتمالا فقط با هم.
در جاده ماندند. زندگی همان طور که باید پیش میرفت، مستقیم از دههی سی به چهل. دارایی اندکی داشتند؛ چند تکه اثاث و لباس. ماشین نداشتند. پدرم چاقتر میشد، موهایش کم پشتتر، خیلی سیگار میکشید او همچنان در شغل فروشندگیاش ستاره بود. دوتایی برای جلسههای فروش به کانزاس سیتی سفر میکردند. زیاد به نیواورلئان میآمدند و فکر میکردند جای خوبی برای زندگی است. شهر بهشان احساس رهایی میداد. پدرم دلش برای اتکینز تنگ نمیشد، هرچند وقتی آن نزدیکیها بود به مادرش سری میزد. با فامیلهاش میرفت شکار و شیفتهی خواهرزادهها و برادرزادههایش بود.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.