مجنونتر از فرهاد
درباره نویسنده م. بهارلویی:
معصومه بهارلویی نویسنده کتاب مجنونتر از فرهاد، در زمستان سال 59 در خانواده ای اصالتا جنوبی و پرجمعیت به دنیا آمده است. او در سال هفتاد بنا به دلایلی مجبور به انصراف از دانشگاه میشود اما چند سال بعد (پس از وقفهای شش ساله) در رشته تاریخ، در دانشگاه الزهرا قبول میشود.
درباره کتاب مجنونتر از فرهاد:
رمان مجنونتر از فرهاد بر خلاف نامهای ذکر شده در عنوان که هر دو از اسطورههای عشقی مرد، در داستانهای ایرانیاند، دربارهی زندگی یک دختر است. دختری به نام پری، با گذشتهای آن چنان سخت و جان فرسا، که ردش برای همیشه بر ذهن و جان او مانده و بیمارش کرده است. این دشواری و بیماری به حدی است که هربار با یادآوری گذشته، بدنش از تاب و توان تهی می شود و از حال میرود.
پری محکوم است به داشتن یک حافظهی قوی، و این حافظه، مجازاتی است که او را شکنجه میکند. از شگفتیهای حافظهی پری این است که گاه اتفاقاتی را به یاد میآورد که در نبود او رخ دادهاند. او والدینش را در کودکی از دست داده؛ پدرش زمانی که او تنها دختربچهای کوچک و پنج ساله بود، زن و فرزندانش را ترک کرد و پی عشق دیگری رفت. به رغم ثروت سرشار پدر، فرزندان او در تنگدستی و رنج ناشی از فقر روزگار میگذرانند اما این تنها سختی زندگی پری نیست. مرگ پدر فرا میرسد و این بار نوبت مادر است که ضربهای دو چندان سهمگینتر به آنها وارد کند.
پری دختری است باهوش که اگر رنج زندگانی نبود، چه بسا توانمندتر هم میشد. او حین تحصیل، در شرکت برادرش در سمت منشی مشغول به کار میشود اما آنجا با شخصی به اسم محراب آشنا میشود. مردی خشک با شخصیت سرد که مدام بین او و پری درگیری پیش میآید. ولی چه کسی میداند که سرنوشت چه چیزی برایش در نظر گرفته؟ آیا سرنوشت پری با علاقهاش به محراب تحت تاثیر قرار میگیرد؟
قسمتی از کتاب مجنونتر از فرهاد:
نمىدانم در نگاهش چه بود که فورى خودم را جمع و جور کردم. براى لحظهاى احساس کردم که او تا انتهاى سلولهایم را دید مىزند آن هم با یک نگاه… نمىدانم چه اسمى بر این نگاه بگذارم، شاید هم اشتباه کردم.
نه ممنون، اتوبوس رسید خداحافظ شما… خداحافظ آقا حبیب… خداحافظ بهاره تا سهشنبه.
و بىآنکه منتظر جوابى از آنها بمانم با گامهاى سریع به سمت اتوبوس رفتم و سوار شدم. باز همان دانشجوى فلسفه کنارم نشست که نامش زهره براتى بود. لبخندى به رویش زدم. در این مدت تقریباً با هم همکلام شده بودیم. پرسید: شما بلیط اضافه دارید؟
دارم، بلیط مهمون من.
تشکر کرد. اتوبوس هنوز حرکت نکرده بود که برگشتم و به خیابان نگاه کردم. ناگهان سر جایم سیخ شدم. باتعجب و دقیقتر نگاه کردم، او اینجا چه مىکرد؟! مىتوانستم به جرأت قسم بخورم که خودش است و دچار توهم نشدهام… خودش است با همان نگاه عصا قورت داده… پشتش به ماشین مشکىاش بود و کف پاى چپش را نیز به آن تکیه داده و دست به سینه به من نگاه مىکرد. سر جایم درست نشستم و از زهره پرسیدم: خیلى منتظر اتوبوس بودى؟
آره، براى چى؟
نفهمیدى اون آقایى که اونجا، روبهروى در دانشگاه، به ماشینش تکیه زده از کى تا حالا اونجاست؟
اتفاقاً چرا، یه هفت هشت دقیقهاى مىشه، مطمئنم، چون با یکى از همکلاسىهام تو صف بودیم که اون رسید.
منظورش از همکلاسى همان پسر جوجه فوکلى بود که همیشه مثل چسب دوقلو به هم چسبیدهاند. ادامه داد: اون مىگفت که قراره باباش یا ماشین پارس یا مزدا بگیره. من نمىدونستم مزدا کدومه که همون موقع این آقا رسید و گفت منظورش همین ماشینه. بعد که صاحبش ازش بیرون اومد گفت صاحب ماشین معلومه که سرش به تنش مىارزه و جذبه داره. اما به نظر من هم جذبه داره هم جاذبه، یه جورهایى به دل مىشینه، راستى شما این آقا رو مىشناسید؟
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.