متروک بیانتها
درباره نویسنده واتسلاو هاول:
واتسلاو هاول (Václav Havel) نویسنده کتاب متروک بیانتها، (زاده ۵ اکتبر ۱۹۳۶ – درگذشته ۱۸ دسامبر ۲۰۱۱) اولین رئیسجمهور جمهوری چک از ۲ فوریه ۱۹۹۳ تا ۲ فوریه ۲۰۰۳ بود. او سیاستمدار، نمایشنامه نویس و نویسنده بود. هاول در سال 1986 جایزه اراسموس و در سال 1990 جایزه گوتلیب دوتوییلر را برای کمک های برجسته اش برای بهزیستی جامعه دریافت کرد. در همان سال مدال آزادی نیز به او اعطا شد. او در سال 1993 به عنوان عضو افتخاری انجمن سلطنتی ادبیات انتخاب شد.
درباره کتاب متروک بیانتها:
مسئلهای که هاول در کتاب «متروکِ تنها» پیش میکشد چیزی فراتر از نظارت و سرکوب حکومتی است. هاول در این نمایشنامه هم از نظارت و سانسور و سرکوب حکومتی سخن میگوید و هم از نظارت و سانسور و سرکوبی که جامعه و اطرافیان نویسنده بر او اعمال میکنند.
نتلز در کتاب «متروکِ تنها» در میان طرفداران خود نیز تنهاست. آنها که نوشتههایش را ستایش میکنند و به او به چشم قهرمان خود مینگرند اصلاً به وضع روحی و اضطرابهایش توجهی ندارند و صرفاً میخواهند خواستهها و انتظارات خودشان را به او تحمیل کنند. این هواداران، که در کتاب «متروکِ تنها» در هیئت دو کارگر که در کارخانۀ کاغذسازی کار میکنند و نام هردوشان سیدنی است و نیز دوست روشنفکر نتلز به نام برترام مجسم شدهاند، بیاعتنا به وضعیت روحی نتلز و آنچه بر او میگذرد از او میخواهند مقاومت کند و راهی را که پیش گرفته ادامه دهد و واندهد.
کارگران کارخانۀ کاغذسازی به نتلز میگویند که هم میتوانند از کارخانۀ کاغذسازی برایش کاغذ جور کنند و هم مواد خامی برای نوشتن. برترام، دوست روشنفکر نتلز، هم مدام او را میترساند که مبادا کاری کند که طرفدارانش به او سوءظن پیدا کنند. از طرفی لوسی، معشوقۀ نتلز، هم او را فقط برای خود میخواهد و میکوشد رابطهاش با نتلز را در چارچوبی مشخص تعریف و مقید کند و به اینها باید دیگرانی را هم، که هر یک بهنحوی نتلز را تحت فشار قرار میدهند و مضطرب و عصبی میکنند، افزود.
قسمتی از کتاب متروک بیانتها:
مارگریت: اکثر مردم در موردت خیلی مثبت فکر میکنن! همین به تنهایی بهت قدرت نمیده؟
لئوپولد: برعکس! من اغلب با خودم میگم چقدر عالی بود اکه هیچکس بهم علاقه نداشت – وقتی هیچکس ازم انتظاری نداشت و هیچکس به انجام کاری ترغیبم نمیکرد- تو کتابفروشیای دست دوم میگشتم- تو وقتای آزادم آثار فیلسوفای مدرن رو مطالعه میکردم- شبها رو صرف یادداشتبرداری از آثارشون میکردم- توی پارک قدم میزدم و مدیتیشن میکردم- مارگریت:اما به لطف همۀ اینا شما همونی هستی که امروز هستی.
لئوپولد:درسته، اما اینم هست که من بار سنگینتری رو دوشمه-
مارگریت: لئوپولد، من معتقدم تو پیروز میشی!
لئوپولد: احساس میکنم تنها راه نجاتم اینه که یه مدت اونجا موندن رو قبول کنم-دور از نزدیکان و عزیزام- تا با تواضع و فروتنی فرصتی پیش بیاد گناهانم رو جبران کنم- بیحسیم از بین بره و غرورم رو دوباره پس بگیرم و مثل یه موجود حقیر در پیکرهای بزرگ خودم رو پالایش کنم-به این صورت، فقط به این صورت- اگر بتونم جام زهر رو با وقار بنوشم- میتونم خودم رو پس بگیرم- شاید چیزی از انسانیت از دست رفتهم رو- و امید رو برگردونم- از نظر احساسی خودم رو بازسازی کنم- دری به سمت زندگی جدید باز کنم-
مارگریت: [فریاد می زند.] اما لئوپولد!
لئوپولد:بله؟
مارگریت:[با هیجان] نمیبینی که این مجازات واقعاً ناعادلانهست و اگه سعی کنی- هرچند محترمانه- اونو به تجربهای تطهیرکننده تبدیل کنی، فقط باهاش همسو میشی و در برابرش سجده میکنی. و علاوه بر این، با دادن این فرصت به اونا این واقعیت رو از خودت پنهان میکنی- این کار یهجور فراره، راهی برای بیرون رفتن از مشکلاتی که باهشون درگیری. اما حتی اگه بری هم چیزی که خودت نمیتونی توی خودت حل کنی، حل نمیشه. تو کاری نکردی که بخواهی جبران کنی. تو بیگناهی!
الئوپولد: وه، مارگریت – چرا زودتر از اینها تو را ندیدم؟
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.