ساعت طلوع
درباره کتاب ساعت طلوع:
دنیای سادهی من، شیما افشار، نوهی تاجالملوک افشار، یکباره زیر و رو شد. حالا برای شکستن انگشتهای اتهامی که به سمتم گرفته شده باید دست دراز کنم سمت مردی که به دنیایم رنگ دیگری داد و یکباره محو شد.
پشت در خانهاش ایستادهام و قلبم دیدنش را میخواهد، بوییدنش را. اما ذهنم او را پس میزند. شاید فهمید که در را باز کرد و من چشمانش را دیدم. چشمان امید ادیب، سرگرد ادارهی آگاهی و مربیای که باعث شد امروز لقب ستوان داشته باشم. امیدی که تنها امید من برای رهایی از هزارتویی بود که نه تنها خودم، که تمام خانوادهام درگیر آن بودیم.
زمزمه کردم: کمکم میکنی؟
کاش نگوید نه…
قسمتی از کتاب ساعت طلوع:
با شنیدن صدای فریاد گوهر، دستش روی کتاب خشک شد. از لابهلای درختها به او که کنار استخر ایستاده بود، نگاه کرد. دستهای گوهر روی سرش مانده بود و جیغ میزد. کتاب از دست شیما افتاد و دوید..
هر قدم که نزدیکتر میشد، از حالت گوهر بیشتر وحشت میکرد. گوهر با هیکل گرد و دامن چین دارش به سمت خانه دوید، محکم زمین خورد و چهار دست و پا به سمت ساختمان رفت.
شیما از گوشهی چشم، باربد را دید که از خانه بیرون آمد و به سمت گوهر دوید. روی سرامیک کنار استخر دور زد تا به سمت گوهر برود که خشک شد.
چشمهایش روی آب موج خورد؛ روی بدن کسری که دمر و با دست و پای باز مانده غوطه میخورد و روی ویلچر که انگار جایی میان کاشیهای آبی کف استخر و سطح آب مانده بود.
ناباور و ناخودآگاه به آب پرید و به سمت او شنا کرد.
– خدایا زنده باشه، خواهش میکنم.
دستش را زیر بازوی کسری قلاب کرد و او را کشید.
در دلش غوغا بود؛ غوغایی از جنس وحشت که دست به دست بدن سنگین شدهی کسری داده بود تا نفس شیما را بند آورد. دستهایش را دور کمر کسری قلاب کرد و با فریادی که کشید، آب استخر تا گلویش را سوزاند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.