راز یک سناریو
قسمتی از کتاب راز یک سناریو:
چرا اینجوری شد؟ چرا آخر راهم شد اینجا؟ کیو باید مقصر بدونم؟ خدا؟ خودم؟ دیگران؟ داداش که با دو کلمه حرف رفت پی زندگی خودش و تنهام گذاشت؟ اون که با گفتن یک کلمه، معجزه، منو به اینجا کشوند؟ شاید اگه یه کم انصاف داشته باشم این وسط، داداش از همه بیتقصیرتر بود. اون گفت راهی که داری میری به هیچ جا نمیرسه… هیچ جا… حتی آخرش بن بست هم نیست، که اگه بن بست باشه میدونی حداقل به یه جایی رسیدی و دیگه باید وایسی یا درجا بزنی یا سرت بره تو شکمت و برگردی. داداش گفت راه من آخر نداره تا ته زندگیمو به گند میکشه و من تا آخر عمرم سرگردونم… ولی من برای اولین بار تو روش وایسادم، گفتم تصمیمو گرفتم و تا آخرش میرم. حالا من اینجام و دارم تو نا کجا آبادی که داداش هشدار داده بود با شونههایی افتاده راه میرم بیهدف، بیانگیزه و راه بیبرگشت. تو این یک سال از همه کشیدم… خانواده… دوست… همکار… غریبه و آشنا. زخم زبون، قضاوت نادرست، نگاه تحقیرآمیز، متلکها تمام وجودمو به درد آورد.
خسته از این همه پیادهروی بیمقصد روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشست. هوا تاریک تاریک بود. باران همچنان میبارید. از تعداد ماشینها کاسته شده بود و کمتر آدمی در خیابان دیده میشد. میدانست الآن در خانه ولولهای به پاست ولی او تا تصمیمی نمیگرفت، به خانه بازنمیگشت. حالا که پشتش خالی بود، حالا که فهمید آخر راهش، جادهی پر پیچ و خمی که انتهایش مه گرفته بود، اینجاست، حالا که معجزهاش را تحویل داده بود و تمام رازها برملا شده بود، حالا که حکمت معجزه را فهمیده بود، دلش میخواست عاقلانه تصمیم بگیرد. تصمیم بگیرد چه کسی را فدای چه کسی کند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.