دوازده ثانیه
میگن فاصله بین خوشبختی و بدبختی یه تار مویه…
اما من میگم یه شبه… یه نیمه شب… دم دمای صبح…
شلوغی تو خونه ما جزء نام آشناترین واژهها بود. اینکه تو هفت روز هفته، شش روزش خونه از مهمون پر باشه؛ که اکثرا هم فامیل بودن. هرچی که نباشه اونجا بعد از آقاجون خونه بزرگ خاندان نفیس بود، اونم کسی نبود جز پدر من حاج ناصر نفیس، اما مهمونی اون شب یه حال و هوای دیگهای داشت. دو تا خانواده کنار هم جمع بودن، خانواده بردبار و نفیس. پس فردا روز نذریپزون مامان بود و مثل هر سال از دو روز قبل همه برای کمک جمع میشدن.
نذر دنیا اومدن من، که خدا بعد ده سال بهشون داده بود و هر سال بهتر از سال قبل برگزار میشد. آش نذری که روزشو حتی تمام در و همسایه هم میدونستن. روز تولد من، تنها فرزند حاج نفیس البته تا بیست سالگیم که خدا مونا رو بهشون داد. چقدر مامان خجالت میکشید کنار خوشحالی غیرقابل وصفش وقتی اونو باردار شد. دور تا دور خونه عمو و عمه، خاله و دایی و البته عزیز جون که نقل مسجد بود نشسته بودن، اما خب این شلوغی جذابو حال خوب کن یه مشکلی هم داشت، اونم بچههای قد و نیم قد عمه بودن که…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.