دل آوار
درباره نویسنده لیلا عبدی:
لیلا عبدی نویسنده کتاب دل آوار، متولد 1358 است.
معرفی کتاب دل آوار:
قسمتی از کتاب دل آوار:
بیدک دوان دوان خودش را به اتاق کار بزرگ خان رساند: بله خان. به مبل اشاره کرد و گفت: بشین پسرم!
بی حرف نشست و سر به زیر انداخت. این قدر منتظر شد تا بزرگ حرفش را شروع کند: واسه چی زدی در گوش میثم پسر عبدو؟
سرش را بلند نکرد: حقش بود! ناموس همسایه ناموس خود آدمه. سری تکان داد و گفت: این کارا رو باید جمع کنی. داری زن می گیری می خوایم بریم خواستگاری معصومه دختر آقا یوسف براز جونی.
خشکش زد. نتوانست حرفی بزند. بزرگ خندید و گفت: چی شد بیدک؟
نگاهش را به گل های قالی دوخت و زمزمه کرد: هیچی آقا.
بزرگ پیشانی او را بوسید و گفت: مبارکه!
تازه چشم هایش گرم خواب شده بود که با تکان های دست ملک از جایش پرید. نگاهش به چشم های پر اشک او بود. آب دهانش را قورت داد و پرسید: بچه خوبه؟
گریهی بیصدای ملک به هق هق مبدل شد: بچهم داره میسوزه از تب…
چشم به هم زدنی تمام قد ایستاد و گفت: راه بیفت ببریمش درمونگاه!
درمانگاه در روستای کناری محمدآباد بود. به روز دوم کشید تب او و داروهای دکتر هیچ افاقه ای نکرد. ملک داشت دیوانه می شد. وحید پنج ماهه را به سینه می فشرد و با هق هق گریه برایش لالایی می خواند. سوار بر جیپ تدین راهی کرمان شدند. ماشین بین راه جوش آورد. کنار رستوران بین راهی ماندند تا ماشین خنک شود.
ملک کودک را در آغوش گرفته و روی یکی از نیمکت ها نشسته بود. داشت با دستمال نم دار صورت بچه را تر میکرد. مردی با لهجهی ناآشنا رو به او گفت: بچه چه شه؟
نگاهش در یک جفت چشم سیاه پشت عینک افتاد. قد کوتاه و لاغر اندام بود. اخم های مرد با سکوت ملک درهم رفت. دست به طرف وحید دراز کرد. ملک بچه را به سمت خود کشید. مرد نگاه نافذش را به او دوخت.
-چی کار داری میکنی؟
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.