خورشید حتما میتابد
آقای هینتون بعد از آزادیاش، تبدیل به سخنرانی فوقالعاده شده و تأثیرات شگرفی بر زندگی مخاطبینش گذاشته است. این از توانایی منحصر به فرد او در تلفیق شوخی، احساسات عمیق و قصهگویی است که باعث شده بتواند از مسیر دردناکی که طی کرده و در نهایت به موفقیت ختم شده است برای دیگران حرف بزند و آنها را تحت تأثیر قرار دهد.
پیام بخشش او بسیار تأثیرگذار است و افراد زیادی تحت تأثیرش قرار گرفتهاند، از رئیس پلیسهای سرسخت و دادستانها گرفته تا دانشآموزان و نوجوانانی که در معرض کشیده شدن به راههای اشتباه قرار دارند.
داستان هینتون داستان بخشش، دوستی و پیروزی است که درست وسط نژادپرستی، فقر و سیستم عدالت کیفریای غیر قابل اعتماد اتفاق افتاده است. داستان مردی که شخصیتش در طی مسیری دردناک و رنجآور، حوالی دروازههای مرگ شکل گرفته. کسی که علیرغم همۀ این رنجها، امیدوار و بخشنده باقی مانده و هیچوقت ایمانش را از دست نداده است.
قسمتی از کتاب خورشید حتما میتابد:
با امید به جلسۀ استماع قانون 32 پاگذاشتم. پرهاکس به جایگاه شهود رفت و اعتراف کرد که انتخاب پِین بهعنوان کارشناس اشتباه او بود. به دادگاه گفت که پول کافی برای آمادگی جهت دفاع یا استخدام کارشناسی مناسب نداشت. سه کارشناس جدید به جایگاه شهود رفتند و گفتند گلولهها تحت هیچ شرایطی با اسلحۀ مادرم مطابقت ندارند.
اینکه لستر و مادرم را بیرون از محوطۀ ملاقات ببینم حس خوبی داشت. مادرم رنجور و بیمار به نظر میرسید و موهای بعضی از نقاط سرش ریخته بود. نگاهم میکرد و لبخند میزد اما لبخندش خسته بود. میخواستم به سمتش بدوم و او را در آغوش بگیرم اما مجبور بودم نفس عمیقی بکشم و فقط خدا را شکر کنم که همینقدر هم میتوانم او را ببینم. تماسهای تلفنیمان کوتاه و دیر به دیر بود و معمولاً برایش سخت بود تشخیص دهد که دارد با چه کسی پشت تلفن صحبت میکند.
فیبی، مادر لستر، کنار مادرم نشسته بود و لبخند گرم و سر تکاندادنهای اطمینان بخشش در جانم نفوذ میکرد. پرهاکس حضور من در جلسۀ استماع را به روی خودش نیاورد. اندکی با برایان پشت تلفن صحبت کرده بود اما وقتی برایان و وکیلی دیگر قبل از جلسه حضوراً با او دیدار کردند، نگاهی به برایان انداخته و گفته بود: «نمیدونستم برنزهای.»
ظاهراً صدای برایان برای او شبیه صدای سفیدپوستها به گوش رسیده بود. به پرهاکس نگاه کردم و میتوانستم ببینم چقدر سنش بالاتر رفته است. زندگی من در دستانش بود اما هیچوقت برایش ارزش قائل نشد. آنقدر دربارۀ سیستم قانونیمان خام و احمق بودم که واقعاً باور داشتم او دارد برای من میجنگد. واقعاً باور داشتم که بیگناهی من برایش اهمیتی دارد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.