خوب مثل مردهها
درباره نویسنده هالی جکسون:
هالی جکسون (Holly Jackson) نویسنده کتاب خوب مثل مردهها، او از جوانی شروع به نوشتن داستان کرد و اولین تلاش (ضعیف) خود را برای رمان پانزده ساله به پایان رساند. هالی در لندن زندگی میکند و جدا از خواندن و نوشتن، از بازی های ویدئویی و تماشای مستندهای جنایی واقعی لذت میبرد تا بتواند خود را به عنوان یک کارآگاه نشان دهد. راهنمای کشف قتل از یک دختر خوب اولین رمان او است.
درباره کتاب خوب مثل مردهها:
آمازون: «در انتهای این مجموعه داستان های معمایی، هیچ وقت به «دخترهای خوب» مثل قبل فکر نخواهید کرد.»
نرد دیلی: «یک داستان معمایی کم نظیر، که شایستگی دارد یکی از بهترین کتابهای سال باشد.»
بیاند ریدز: «پیچیده، غافلگیرکننده و فریبنده. این مجموعه به بهترین شکل به پایان میرسد.»
«پیپ» برای مقابله با «اختلال اضطراب پس از سانحه» (PTSD)، به مصرف قرصهای «زاناکس» روی آورده است. او به دریافت تهدیدهای آنلاین عادت دارد اما یک پیام مشخص، بارها و بارها برای او ارسال شده است: «چه کسی دنبالت خواهد گشت اگر این بار تو کسی باشی که ناپدید میشود؟» فردی ناشناس، کبوترهایی مرده را در حیاط خانه «پیپ» میگذارد و شکلهایی اسرارآمیز را با گچ در مقابل خانهاش میکشد. کارآگاه «هاکینز» اما اعتقاد ندارد که الگویی مجرمانه در کار است و به همین خاطر، از تحقیق در مورد این رویدادها امتناع می کند. «پیپ» خودش دست به کار میشود و تحقیقاتش، او را به یک قاتل سریالی در زندان میرساند. با این حال «پیپ» نگران است که پلیس شاید فردی اشتباه را دستگیر کرده باشد.
قسمتی از کتاب خوب مثل مردهها:
نگاه مرده. اسمش همین است، مگر نه؟ بی جان، سرد، خالی. حالا نگاه مرده همیشه همراهش بود و دنبالش می کرد. هیچ وقت از او فاصله نمیگرفت؛ انگار در پس ذهنش قایم شده بود و تا خواب و رویا همراهش میآمد. نگاه مرده او همان لحظهای بود که زندگی از کالبدش خارج شد. آن را در نگاه های لحظهای و عمق سایهها میدید. گاهی هم به آینه زل میزد و آن نگاه در چهره خودش مینشست
پیپ باز هم آن را دید. مستقیم به او خیره بود. نگاهی مرده در صورت کبوتری مرده که جلوی خانه افتاده بود. کبوتر سرد و بی جان بود و فقط انعکاس تصویر پیپ در آینه چشم هایش تکان می خورد. پیپ خم شد و دستش را دراز کرد. نمی خواست کبوتر را لمس کند. فقط باید به آن نزدیک می شد.
بابا از پشت سرش گفت: «بریم، دردسر؟» در خانه را محکم بست و پیپ از جا پرید، چون صدای بسته شدن در طنین صدای تفنگ را داشت؛ همراه دوم پیپ.
ایستاد و گفت: «ب – بله.» گلویش را صاف کرد. نفس بکش، نفس بکش، «ببین، این کبوتر مرده.»
بابا خم شد تا نگاهی بیندازد. پوست سیاه دور چشمانش جمع شد و شلوار رسمی و مرتبش چروک افتاد. بعد حالت صورتش عوض شد. پیپ او را خیلی خوب می شناخت. می خواست شوخی کند و بگوید…
«چطوره واسه شام بخوریمش؟»
بله، درست به موقع. حالا تقريبا مدام شوخی میکرد. انگار حسابی تلاش می کرد لبخندی روی لبهای پیپ بنشاند. پیپ تسلیم شد و لبخند زد.
«باید کنارش یه موش له شده هم سرو کنیم.» بالاخره نگاه خالی کبوتر را رها کرد و کوله قهوهای رنگش را روی دوشش انداخت.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.