خانم بئاته و پسرش
درباره نویسنده آرتور شنیتسلر:
آرتور شنیتسلر (Arthur Schnitzler) نویسنده کتاب خانم بئاته و پسرش، (زاده ۱۵ می ۱۸۶۲ وین – درگذشته ۲۱ اکتبر ۱۹۳۱ وین)، رماننویس و نمایشنامهنویس اتریشی بود. آرتور شنیتسلر در سال ۱۸۶۲ در شهر وین متولد شد. تحصیلات خود را در رشتهٔ پزشکی به پایان رساند، ولی به زودی از طبابت رویگردان شد و به نویسندگی و ادبیات علاقهٔ زیادی نشان داد.
شنیتسلر نه تنها نویسندهای برجسته بهشمار میرفت بلکه روانشناس متبحری نیز بود که در بیشتر آثار خویش به تجزیه و تحلیل روانی مهمی دست زده و سعی کردهاست آنچنان که باید روحیات حقیقی بشر را درک کند. اولین اثر خوبش را در ۲۴ سالگی به رشتهٔ تحریر درآورد و پس از آن آثار با ارزشی منتشر کرد که او را را مشهور ساخت. شنیتسلر از معدود نویسندگانی است که توانسته آن طور که باید فروید را شناخته و او را به دیگران بشناساند.
درباره کتاب خانم بئاته و پسرش:
داستان «خانم بئاته و پسرش» در سال ۱۹۱۳ نخست در مجلهی ادبی Die neue Rundschau منتشر شد و سپس انتشارات فیشر در همان سال آن را در قالب کتاب روانهی بازار کرد. شنیتسلر که در زمان نگارش این داستان در عالم نویسندگی به مرز پختگی رسیده و برای خود در سنت ادبی وین نام و آوازهای به دست آورده بود، در این داستان به تمی میپردازد که نخست آن را در نوول «مردن» (1892) مطرح کرده است. وی هشت سال بعد، در رمان «خانم برتا گارلان» (۱۹۰۰) دوباره همین تم را پی میگیرد و بالاخره در نوول «رؤیا» (۱۹۲۵) آن را به سرانجام میرساند.
وجه مشترک این سه اثر کشمکشهای درونی شخصیتهای این اثار است. میان امیال و خواستههای شخصیتهای هر سه اثر و هنجارهایی که خود به آن پایبندند یا وظیفه دارند به آن پایبند باشند، به یکباره تضادی عمیق بروز میکند و هریک از این شخصیتها باید برای این تضاد راهحلی جستوجو کند.
در داستان «مردن»، ماری ترجیح میدهد به قولوقرار خود پایبند نماند و میان مرگ و زندگی، زندگی را برمیگزیند. رمان خانم برتا گارلان با پرسشی به پایان میرسد که بهدرستی معلوم نیست پرسش شخصیت اثر است یا آن که راوی آن را پیش کشیده است: چرا خوشی بیرون از چارچوب انجام وظیفه مذموم است؟ اما خانم بئاته، ناتوان از یافتن راهحل، به راهی میرود که به فاجعه میانجامد. زیرا تعارض احساساتش با هنجارهایی که به حکم تربیت خانوادگی باید به آنها پایبند باشد شدیدتر از آن است که بتواند راهحل معقولی جستوجو کند؛ اما شخصیتهای رؤیا سرانجام با هم به تفاهم میرسند و در فضایی بیش از حد خوشبینانه مشکل خود را حل میکنند.
شخصیتهای آثار شنیتسلر اغلب خود را در تنگنایی حس میکنند که ریشه در مناسبات اجتماعیشان دارد. زنان و مردانی که این نویسندهی درونگرا سرنوشتشان را روایت میکند، میکوشند خود را از تنگنایی برهانند که در آن گرفتار شدهاند، اما تکاپوی آنها برای رهایی، برای رسیدن به امیال و آرزوهاشان، معمولاً به فاجعه میانجامد؛ مثلاً در نوول «بازی در سپیدهدم»، در داستان مردهها سکوت میکنند و در بسیاری دیگر از داستانهای این نویسندهی صاحبسبک و برجستهی اتریشی، از جمله همین نوول بئاته.
شخصیتهای شنیتسلر را معمولاً چیزی که از درون آنها میجوشد به تلاش وامیدارد و سرنوشت فاجعهآمیزشان را رقم میزند. فقط در دو نوول شنیتسلر ماجرا به فاجعه نمیانجامد: «جرونیموی کور و برادرش» و «رؤیا». در جرونیموی کور عامل بیرونی -شاید شیطان- کارلو را در مخمصه میاندازد. البته تکاپوی کارلو هم برای برونرفت از این مخمصه به جایی نمیرسد؛ نمیتواند برسد، با این حال اینبار ماجرا به فاجعه نمیانجامد، شیطان پیروز نمیشود و در این داستان هم مانند نوول رؤیا، ماجرا با سرانجامی خوش به پایان میرسد.
قسمتی از کتاب خانم بئاته و پسرش:
بئاته گفت: انگار دیوانه شدهاید. بلند شد نشست و با دو چشم شفاف به روشنایی نیلی_طلایی به اطراف نگاه کرد که گویی خطوط مات کوهها را در میان میگرفت. آفتابخورده، کاملاً بیدار، بلند شد، لباسش را تکاند و در همان حال متوجه شد که ناخواسته نگاهی چهبسا دلگرمکننده به دکتر برترام انداخته است. بهسرعت رو برگرداند و به لئونی نگاه کرد که کمی دورتر، کاملاً تنها ایستاده بود، کاملاً واضح، با روسریای که به دست باد تکانتکان میخورد. معمار و پسرها چهارزانو روی علفها نشسته بودند و ورقبازی میکردند. معمار بلند گفت: «خانم محترم، لازم نیست به این زودیها به هوگو پولتوجیبی بدهید. ممکن است امروز در بازوی تاروک مختصر درآمدی داشته باشد.» بئاته در حال نزدیکشدن به آنها گفت: «پس بهتر است پیش از آنکه خانهخراب بشوید راه بیفتیم.»
فریتس سر بالا گرفت و با گونههایی سرخِ آتشین به بئاته نگاه کرد. بئاته به او لبخند زد. برترام در حال بلند شدن، سر به طرف آسمان گرفت و بعد جرقهی نگاهش را ذرهذره روی بئاته ریخت. بئاته فکر کرد: «شماها چهتان شده؟ و من چهام شده؟» چون ناگهان متوجه شد که خطوط اندامش را طنازانه تاب داده است. در جستوجوی کمک به پیشانی پسرش چشم دوخت. هوگو داشت با چهرهای شاد و کودکانه و سر و وضعی به شدت آشفته آخرین ورقش را زمین میزد. برندهی بازی بود و با افتخار یک کرون و بیست هلر از معمار گرفت. آمادهی حرکت شدند. فقط خانم آربسباخر همچنان با خیال راحت چرت میزد. معمار به شوخی گفت: «بگذاریم همینجا بماند.» ولی همسرش همانآن بلند شد، چشمهایش را مالید و زودتر از دیگران توانست راه بیفتد.
نخست مدتی نسبتاً کوتاه از شیبی تند پایین رفتند، بعد در مسیری تقریباً صاف از میان جنگلی با درختهای جوان به راهشان ادامه دادند. سر اولین پیچ، دریاچه یک لحظه پیدا و بلافاصله دوباره ناپدید شد. بئاته که نخست دست در حلقهی بازوی هوگو و فریتس راه افتاده بود و از دیگران پیشی گرفته بود، خیلی زود عقب افتاد. لئونی به او ملحق شد و از مسابقهای میان قایقهای بادبانی گفت که قرار بود بهزودی برگزار شود. بئاته مسابقهای را که هفت سال پیش برگزار شده بود، خیلی خوب به یاد میآورد. فردیناند هاینولد در آن مسابقه، سوار بر رکسانه، به مقام دوم رسیده بود. رکسانه! بله، آن قایق حالا کجا بود؟ بعد از آن پیروزیها، حالا آن پایین، در آشیانهی کشتیها، روزهایی سراسر تنهایی و کاهلی را سپری میکرد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.