تسلا (مردی بیرون از زمان)
درباره نویسنده مارگارت چنی:
مارگارت چنی (Margaret Cheney) نویسنده کتاب تسلا، زندگینامهنویسی با تطبیقپذیری غیرمعمول است. او علاوه بر دو مطالعه اصلی خود در مورد تسلا (اخیراً تسلا: استاد رعد و برق، با رابرت یوث)، فیلم Midnight at Mabel’s را نوشته است، زندگی نامهای از خواننده بزرگ کاباره و آهنگساز Mabel Mercer. چنی همچنین نویسنده کتاب Meanwhile Farm and Why: The Serial Killer in America نیز هست. او در کالیفرنیا زندگی میکند.
درباره کتاب تسلا:
اینکتاب دربرگیرنده زندگینامه نیکلا تسلا دانشمند و مخترع صرب_آمریکایی است که روی الکتریسیته کار میکرد و به نتایج پیشرو و جالبی رسید. نویسنده کتاب پیشرو از اینکه دستاوردها و اختراعات تسلا بهعنوان یکنابغه قرن نوزدهمی، مغفول واقع شده و نادیده گرفته میشود، اظهار تعجب کرده و میگوید اگرچه کارهای نیکلا تسلا گاهی ربوده و یا فراموش شده و معمولا هم درست فهمیده نشده اند، ولی واقعا نیازی به پرداخت و جلا دادن ندارند.
مارگارت چنی گفته حالا که جهان دیدگاه ها و تصورات تسلا را دریافته است گویی او با خود لبخند می زند، زیرا زمانی خردمندانه گفته بود: “مرد دانشمند برای نتیجه فوری هدف گذاری نمیکند، او انتظار ندارد نظریههای پیشرویش به آسانی دریافته شود. کار او مانند کشاورز برای آینده است.
قسمتی از کتاب تسلا:
سال ها به هزاران کبوتر غذا می دادم، میتوانم چنین بگویم. اما یکی از آنها کبوتر سفید یکدست و پرندهٔ زیبایی بود، با لکهٔ خاکستری روی بال هایش. این یکی با همه تفاوت داشت. ماده بود، من این کبوتر را هر جا بود میشناختم.
مهم نبود این کبوتر مرا کجا پیدا کرد؛ وقتی او را می خواستم فقط کافی بود او را صدا بزنم، پرواز کنان به طرف من می آمد. من او را درک می کردم و او هم مرا می فهمید.
من عاشق آن کبوتر بودم.
بله من به عنوان مردی که باید عاشق یک زن باشد، عاشق او بودم. و او هم به من عشق می ورزید. وقتی بیمار میشد، میفهمیدم. به اتاقم می آمد و چندین روز کنارش می ماندم و تا بهبودی از او پرستاری می کردم. این کبوتر دلخوشی زندگی من بود. اگر به من نیاز داشت هیچ چیز دیگر اهمیت نداشت. تا وقتی او را داشتم در زندگی انگیزه داشتم. یک شب در حالیکه در تاریکی در بستر خود دراز کشیده بودم، و مانند همیشه مسئله حل میکردم، از پنجرهٔ باز به داخل پرواز کرد و روی میز تحریرم ایستاد. میخواست چیز مهمی به من بگوید، بنابراین بلند شدم و به طرفش رفتم.
همانطور که به او نگاه میکردم، فهمیدم میخواهد چیزی به من بگوید
– او داشت می مرد. و وقتی پیام او را گرفتم از چشمانش نوری بیرون جهید.
– پرتوهای نیرومندی از نور.
با این حال آن نور واقعی بود، یک نور خیره کنندهٔ قدرتمند. نور بسیار شدیدی که قدرتمندتر از بیشتر لامپ هایی بود که در آزمایشگاهم تولید کرده بودم. وقتی کبوتر مٌرد، چیزی از زندگی من بیرون رفت…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.