تب دلهره
– بتمرگ سر جات!
می ترسم. نفسم به شماره میافته و بین خس خس عصبی نفساش گم می شه، عصبيه.
خدایا غلط کردم، خدایا دورت بگردم من اینجا چه غلطی میکنم؟ دلهره تا بیخ خرم بالا اومده و حس میکنم با اون چشمهای عصبیش، مردمک چشمهام رو بالا پایین میکنه. روی یه کاناپهی نمی دونم چند نفره نشستهم.
– هیس، خفه شو یاس، خفه شو.
تند تند نفس میکشم و بدم میاد از حالت تهوعی که یقهم رو گرفته و تا بالا نیارم ول نمیکنه. میترسم، تا بیآبرویی خیلی فاصله ندارم. آینده خیلی نامعلومه و آرزو میکنم در باز شه و پناه این روزای بیپناهی از در بیآد تو. حتی فکر اومدنش هم آرامشه. لعنتی، عشق هم کور میکنه هم کر.
از ترس سرم گیج میره و نگاهم تاب میخوره دور تا دور سالن. از صدای پارس سگهای بیرون ساختمون و نگهبانهای اطراف این میدون مرگ بغضم بزرگ تر میشه. حرصی میگه:
– به من نگاه کن بیهمه چیز.
با صدایی که دوباره بلند میکنه از جا میپرم و نگاه میکنم به مردکی که اسم مرد رو یدک می کشه. مرد گفتن به این نامرد خیلی زیادیه، توهین به بشریت به حساب میآد
– دلت به چی خوشه که این قدر سر پایی هنوز، به اون حروم زاده؟
همون طور که به سمتم خم شده، دستش رو دراز میکنه و با انگشت اشاره در ورودی رو نشون میده:
فکر کردی دفتر و دستکش رو ول میکنه و میآد توی نسناس رو از دست من نجات بده؟ یعنی این قدر میارزی که شاه بزرگ از تختش بیاد پایین؟
زبونم رو روی لبام میکشم. دهنم خشک شده. می ترسم اما هنوز پرروام.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.