بازیگر
روبروی آیینه ایستاد. آیینهای که یک طرفش ترک داشت و قسمت دیگرش زنگار قدیمی بودنش از سر و رویش میبارید.. فقط یک قسمت کوچکی، آن هم در میانهاش شفاف بود.. میان این همه غبار نشسته روی آیینهای که باید شفاف باشد، اما نبود… با ها کردن و ایجاد بخار و دستمالی که رویش کشید کمی از آن کدری در آمد. حالا بهتر میتوانست خودش را نگاه کند. به مقنعه وچادری که سرش بود، نا خود اگاه دستی به گردی صورتش کشید، چند تار مو به بیرون کشیده شد…انگشتانش لبههای مقنعه و چادرش را لمس کرد. طوری وسواس داشت که به نظر میخواست مرتبشان کند تا چین و چروکی رویشان نباشد.
با یاد آوری حضورش در آن جا، تردید نگاهش را پاک کرد. سعی داشت نگاه مبهم و گيجش را چند بار با برهم زدن پلکش و نفسهای ممتد و عمیقی که از سینه بیرون فرستاد از خودش دور کند. بنابراین لبش را که از فشار استرس به هم فشرده را با به صدا در آوردن آواهایی، خواست آن حس التهاب و ترس و شاید هیجان را از خودش دور کند. بلافاصله چادر و مقنعه را بیرون آورد و روی تنها آویزی که آن جا بود قرار داد. موهای سیخ مانندش را با دست مرتب کرد.. دولا شد از داخل کیفش، کیف کوچکتری بیرون آورد… خیلی نرم و آهسته دست به کار شد. چهره سادهاش را زیر پوشش آرایش پنهان قرار داد. میدانست فرصتی برای دل دل زدن ندارد. برای این که دوباره تصمیمش را از بالا به پایین بررسی کند یا بخواهد دوباره به پیامدهایش فکر کند. اگر بخواهد زندگیاش را تغییر بدهد چارهای ندارد خودش را درگیر تصمیمهایی کند که احتمالا با عقایدش با ظاهر پوشش مغایرت دارد. برای دور شدن از آن زندگی، ناگزیر بود بازی کند… حالا میخواست به هر قیمتی باشد… باید یاد میگرفت تو این زمونه که همه چیز از روی ظاهر آدمها قضاوت میشود، مثل خودشان بازی کند…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.