بازمانده آقای ف.ف
نويسنده، قصه را معماگونه آغاز میكند و طرح همين سؤال، دغدغه مخاطب ميشود كه تا انتها مشتاقانه همراهش شود. سؤالى كه براى تمامى ما در مقاطعى از زندگى مطرح ميشود و هر كدام از ما به فراخور شرايط و دركمان از زندگى، به گونهاى خاص با آن مواجه ميشويم و عكسالعمل نشان مىدهيم. ترديد ندارم كه با نوع قصهگويى نويسنده، كتابى اثرگذار را میخوانيد و تا مدتها شما را به تأمل واخواهد داشت.
قسمتی از کتاب بازمانده آقای ف.ف:
با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم؛ صدای مادرم از توی هال خونه میومد که با غرولند به طرف تلفن میرفت و از اینکه کسی ساعت هفت صبح زنگ زده سر بابام عربده میکشید و میگفت: مگه نگفتم اون موبایل کوفتیت رو شبها رو حالت پرواز نذار؟ این وقت صبح به جز طلبکارهای تو، کی به تلفن خونه زنگ میزنه؟ حالا هم که موقع جواب دادن میشه، من باید از جام بلند شم و پوستم خراب شه، لعنت بهت فرهمند.
مامان هر موقع عصبانی بود بابام رو با فامیلیش صدا میکرد. هوا حسابی گرفته بود و به شدت خوابم میومد؛ داشتم تلاش میکردم تا خوابم نپره، که با صدای جیغ مامانم دوباره عین گربه از جام پریدم.
مامانم با خوشحالی گفت: خداروشکر، بله، ما رأس ساعت نه اونجا هستیم آقای موحد، چشم حتما.
بالاخره از جام بلند شدم و با عجله خودم رو به هال رسوندم که دیدم سامان، داداش کوچیکم با پیژامه زردش زودتر از من جلوی مامانم وایستاده.
گیج و منگ گفتم: چی شده؟
مامانم که سر از پا نمیشناخت جیغ زد: فرهمند پاشو پاشو مژده گونی بده.
بابام که شلوار ورزشیش رو به سختی بالا میکشید، عینکش رو مرتب کرد و گفت: چی شده زن؟ هفت صبحهها؟
مامانم گفت: مشتلق بده، عزرائیل بهمون نظر کرد، بابات بالاخره دم به تله داد.
بابام که حسابی جا خورده بود گفت: نه!! مسخرهات کردن مهتاب، فرهاد فرهمند با بمب هستهای هم دم به تله نمیده.
من که هاج و واج مونده بودم، به داداش کوچیکم که با لبخند شیطنت آمیزش منو نگاه میکرد خیره شدم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.