اگر گابریل نبود
درباره نویسنده حنیف قریشی:
حنیف قریشی (Hanif Kureishi) نویسنده کتاب اگر گابریل نبود، (زادهٔ ۵ دسامبر ۱۹۵۴) نمایشنامهنویس، فیلمنامهنویس، فیلمسازوکارگردان بریتانیایی از تبار پاکستانی و انگلیسی است. موضوعات آثار او بیشتر دربارهٔ نژاد، ملیگرایی، مهاجرت و جنسیت است. وی در کینگز کالج لندن فلسفه خواند وهمیشه بزرگترین مشکل خود را اختلاف فرهنگی میان افراد میدانست. وی کار خود را با نمایشنامه نویسی آغاز کرد. حنیف قریشی ازدواج کرده و سه پسر دارد.
درباره کتاب اگر گابریل نبود:
ورایتی: «یک مراقبهی طنزآمیز و لطیف، روایتی از نسلی که انگار هیچ وقت بزرگ نشدهاند و حالا ما آنها را از چشم فرزندان دردکشیدهشان میبینیم.»
کتاب اگر گابریل نبود، کتابی است دربارۀ رستگاری از راه آفرینش هنری و وجه رهاییبخش و نجاتدهندۀ هنر. شاید از همینروست که در کتاب «اگر گابریل نبود»، در عین طنزی تلخ، با حالوهوایی فرحبخش و نشاطانگیز هم روبهروییم. حالوهوایی انگار برآمده از تخیل و خیالبافیهایی که تیرگیها را با رنگهایی شاد میآمیزند. حنیف قریشی در کتاب اگر گابریل نبود، با طنزی تلخ و شوخطبعیهایی که هم خندهآور است و هم نمایانگر تلخیها و کمبودها و محرومیتهای مردم حاشیۀ شهر، ما را به متن زندگی خانوادگی آشفته و بحرانی گابریل میبرد و خیالبافیهای گابریل را با واقعیت میآمیزد و بحرانهای مالی خانوادۀ گابریل را به مسائل عمومی اجتماعی و اقتصادی دنیای امروز پیوند میزند.
شخصیت اصلی کتاب اگر گابریل نبود، نوجوانی پانزدهساله به نام گابریل است که پدر بیکاره و علافش را مادرش از خانه بیرون کرده و گابریل حالا با مادر و دایهاش، که مهاجری از یکی از کشورهای اروپای شرقی است، زندگی میکند. وقایع کتاب در لندن اواخر قرن بیستم میگذرد. حنیف قریشی در این رمان ما را به میان مردم فقیر و حاشیهنشین لندن میبرد و بیدلیل نیست که رمان، ارجاعاتی هم به چارلز دیکنز و رمان اِلیور تویست او دارد.
خانوادۀ گابریل خانوادهای فقیر هستند. پدرش، که حالا بهخواست مادر از خانه رفته، یک نوازندۀ شکستخورده است. مادر گابریل، که با خیاطی برای گروههای موسیقی روزگار میگذرانده، بعد از رفتن پدر کاری در یک میخانه پیدا میکند و در آنجا پیشخدمت میشود. گابریل، که سخت تحت تأثیر پدرش است، سودای هنر در سر دارد و دوست دارد فیلم بسازد. مادر گابریل اما با ورود او به دنیای هنر مخالف است چون معتقد است پولی در این کارها نیست و عاقبتشان شکست است. زندگی گابریل و خانوادهاش در فلاکت و ملال و بحران میگذرد تا اینکه پای یک نقاشی به داستان باز میشود و این نقاشی، رمان را وارد پیچوخمهای تازهای میکند و سرنوشت خانوادۀ گابریل را تغییر میدهد.
قسمتی از کتاب اگر گابریل نبود:
«مدرسه امروز چطور بود؟»
گابریل گفت: «وقتی چیزی یاد میگیرم، تازه میفهمم چقدر بیسوادم. بابا زنگ زده؟»
علاوهبر اینکه گابریل نمیدانست پدرش کجاست، آبوهوای محلهشان هم داشت یکجور عجیبی میشد. آن روز صبح که با هانا راه افتاده بود برود مدرسه، رگبار بهاریِ ملایمی زده بود، آنهم در پاییز.
به درِ اصلیِ مدرسه که رسیده بودند، یک لایه برف روی کلاههاشان نشسته بود. اما زنگ ناهار توی زمین بازی، یکهو آفتاب آنقدر داغ شده بود که انگار نورافکنی را روشن کرده باشند؛ طوری که بچهها یک تا پیرهن مشغول بازی شده بودند.
اواخر بعدازظهر که گابریل و هانا کنارهی پارک را گرفته بودند و با عجله بهسمت خانه میرفتند، دیگر جای شکّی برای گابریل نماند که برگهای توی پارک از روی زمین جمع شده و برگشته بودند سرِ جایشان روی همان درختهایی که ازشان ریخته بودند، و دوباره سبز هم شده بودند.
و بعد، نگاه گابریل از گوشهی چشم به چیز عجیبتری هم افتاد.
یک ردیف گُل نرگس سر برآورده بودند و حالا هم داشتند، مثل بالرینهایی که در پایان یک اجرا تعظیم میکنند، سر خم میکردند. وقتی یکیشان چشمکی زد، گابریل نگاهی به دوروبرش انداخت و بعد دستِ پُرموی هانا را چسبید، کاری که همیشه ازش اکراه داشت؛ بهخصوص وقتهایی که ممکن بود دوستی ببیندش. ولی آن روز فرق میکرد: دنیا دیوانه شده بود.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.