اوکاشا
درباره نویسنده سارا تاج دینی:
سارا تاجدینی نویسنده کتاب اوکاشا، متولد سال 1364 است. اوکاشا اولین رمان سارا تاجدینی است.
درباره کتاب اوکاشا:
اوکاشا رمانی است دربارهی خشم، اندوه، گذشته و هزاران چیز دیگر. راوی آن هم زنی است که جامعه هر بلایی را توانسته از همان آغاز کودکی بر سرش آورده است. او دستوپازنان از زیر آن بیرون آمده اما انگار بلد نیست که روی پای خودش بایستد و اشتباهاتی میکند و با هر اشتباه، گذشته مثل تیغی آماده بر سرش فرود میآید و زخمش میزند. شاید بتوان رمان اوکاشا را از منظر روشنگریهای امروز دنیا دربارهی سرکوب نظاممند زنان بهتر تماشا کرد. زنانی که به طول قرنها آسیبدیدهاند و حالا بعد از عمری تلاش برای رهایی، با هر اشتباه پرت میشوند به تاریکی و خشمگین و عصبانی مجبورند هزار بار بیشتر تلاش کنند تا به خودشان و دیگران اثبات کنند که آنها بد بودند، اشتباه کردند و تکههایی از تاریکی را در درونشان دارند اما بدی و تاریکی مطلق نیستند. مثل همه.
شوکا شخصیت اصلی رمان است و تمام اتفاقات رمان حول و حوش او رخ میدهند. او وکیلی جوان و موفق است که وارد رابطهای اشتباه با کارفرمای متأهل خود شده و پس از اینکه مورد تجاوزی خشونتآمیز قرار میگیرد و از رابطهی اشتباهش هم به شکلی تحقیرآمیز پس رانده میشود تصمیم میگیرد که به هر قیمتی انتقام بگیرد. او برای این هدف در گذشتهی خونآلود و تلخی که سالها از آن فرار کرده غرق میشود. شوکا در خانوادهای متلاشی بزرگ شده. زیر نظر پدری معتاد و نظامی و مادری بیوفا و خیانتپیشه. تنها همراهش در زندگی خواهرش توسکاست. برادری هم دارد که سالهاست از خانواده جدا شده و از ایران رفته یا بهتر است بگوییم از تاریکی فرار کرده.
کاوه مردی است بلندقد و با ابهت و ورزیده که عادت دارد با آدمها با خشونت رفتار کند. انگار که همه زیردستشاند. شوکا در ابتدا شیفتهی همین رفتارهای او میشود. خشونتش جذبش میکند و با او وارد رابطهای پنهانی میشود. کاوه هم چیزی را در درون شوکا شناسایی میکند که برایش جذاب است، چیزی بهقول خودش «غیرزنانه». کاوه بعد از اتفاقی که بر سر شوکا میآید میشود هدف شمارهی دوی انتقام.
کیا مردی است در ظاهر آرام و متشخص با گذشتهای خشونتبار که در خیابانهای پایینشهر دنبال رستگارکردن بیچارگان و مفلوکانی است که هیچ کس را ندارند. او دست کمک به سمت شوکا دراز میکند و رابطهای بین آن دو شکل میگیرد که حوداث زیادی را رقم میزند.
سربروس و سمورِ کور دو متجاوز بینام کتاب، حضور سرد، خشن و کوتاهی در رمان دارند اما عمل نفرتزایشان شعلهای را روشن میکند که رمان با آن آغاز میشود و در جایجای رمان مثل کابوسی خیس و سرد زندگی شوکا را برمیآشوبند.
قسمتی از کتاب اوکاشا:
حالا دارم فکر میکنم چیزهای بدتر از تاریکی هم هست. همیشه بد، بالای بد بسیار است. مثلاً این سرمای تمامنشدنی که رد تیز و ناسورش خط انداخته روی پوستم، روی تمام تنم، یادگاری آن زمهریری است که با من آمده توی دنیای زندهها. درست است که از سرازیری جهنم بالا آمدهام، اما هیچ مطمئن نیستم هنوز زنده باشم. آنها نباید گذاشته باشند جان به در ببرم. هیچ نمیتوانم بفهمم چطور میشود خودشان را تماموکمال نشانم بدهند و بعد ولم کنند.
اما درد باید علامت زندگی باشد. سعی میکنم روی درد تمرکز کنم. باید دردها را توی ذهنم کنار هم بچینم تا بفهمم هرکدام به کجای تنم وصل است. نزدیکتر از همه درد گلوست. انگار تیغ ماهی توی گلویم گیر کرده، بسکه میسوزد. باید بهخاطر جیغهای یکبندی باشد که کشیدم. منی که تا حالا اینجور جیغ نزده بودم؛ اینقدر که بدم میآید از آن صدای زیر و گوشخراش زنانه. آن پایین اما بهجای همهٔ روزهای عمرم هوار زدم. اصلاً همهچیز آنجا فرق میکرد. هیچچیزش شبیه دنیای واقعی نبود.
زور میزدم اعصاب آن دو نفر را خرد کنم و حالشان را بگیرم. کار دیگری که از دستم برنمیآمد. صدایم برای خودم هم غریبه و آزاردهنده بود؛ شبیه زوزهٔ حیوان زخمیای در دل جنگل که صدایش جوری پخش میشود که شکارچی، حیران میماند از کدام طرف باید ردش را بزند. جیغها کاری هم بودند. باعث شدند یکیشان با لگد بخواباند توی شکمم. کدامشان بود؟ سربروس یا سمور کور؟ یادم نمیآید. گلوله شده بودم توی خودم. هجوم یکبارهٔ درد نمیگذاشت بفهمم. صدای بدوبیراهگفتنش اما، بم و خشدار توی گوشم میپیچید. همان لحظه فهمیدم صدایش را هرجا بشنوم، میشناسم.
هرچه مسیر را بالاتر آمدم، سیاهی غلیظتر و پرملاطتر شد؛ مثل چای کیسهای ارزانقیمتی که فراموش کرده باشی از توی لیوان آب جوش درش بیاوری؛ همان طور ماسیده و با بوی تند پوسیدگی. بو از درختها بود. انگار هزار سال عمر کرده بودند، با آن ریشههای کتوکلفتشان که میرفت زیر پایم و دو متری بالا میپریدم. دائم خیال میکردم جانوری چیزی از لای پاهایم میگذرد؛ پاهایم، با آن درد غریب گزندهای که از میانهٔ رانها شروع میشد و عین مته بالا میرفت و لالوهای تنم را سوراخ میکرد.
تا به اینجا برسم، صدباری لنگ زدم و سکندری خوردم. جاهایی که شیب کم میشد میایستادم به خستگیدرکردن. میخواستم زودتر از آن جهنم مهگرفتهٔ سیاه خلاص شوم با آن بوی مداوم زباله. هی راه را گم میکردم. فقط میدانستم باید از صدای هیسهیس رودخانه که از پایین جنگل میگذشت، دور شوم. آنقدر دور خودم چرخیدم تا جاده پیدا شد، آنهم با صدای سنگین و خاکآلود ماشینی که میگذشت و رد دور چراغهای قرمز خطرش. کامیون بود به گمانم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.