آونگ
دستم میرود سمت دستگیره و کمی خود را بیشتر به در نزدیک میکنم. به مقصد نزدیکم. چند دقیقه قبل به مرد راننده تذکر دادهام نرسیده به چهارراه پیاده میشوم. دستم در یک سانتی متری در میماند. دستگیره به شکل بدی کثیف به نظر میرسد. در دل مینالم: «لعنت به وسواست مامان!»
به دستگیره چنگ میزنم و با حرص نگهش میدارم. راننده کم کم سمت راست متمایل میشود و میایستد. دو هزار تومانی را سمتش میگیرم و در را باز میکنم. نمیایستم تا دویست و پنجاه تومان باقی مانده را بگیرم. معلوم است اول صبحی خبری از پول خرد نیست. راننده هم انگار از خدا خواسته راهش را میگیرد و میرود. باز هم طبق برنامه عمل نکردهام! قرار بود از امروز با مترو و اتوبوس بیایم. مایهاش نیم ساعت زودتر بیدار شدن است؛ اما باز هم تنبلی کردهام، بماند برای فردا. فردا دیگر به موقع بیدار میشوم تا این همه پول کرایه تاکسی ندهم.
پناهنده موتورش را به علمک گاز کنار شعبه قفل میزند. حواسش به نزدیک شدن من نیست.
– سلام. همان طور که خم است سرش را میچرخاند رو به بالا. – سلام خانم نورانی… صبح عالی بخیر.
زیر لب ممنونی میگویم و وارد میشوم. اول صبحی حال و حوصله زبان ریختنهایش را ندارم. همیشه منتظر است آدم را با کلمات قلمبه سلمبه به حرف بگیرد.
ساعت دیجیتال روی دیوار شعبه دقیقا هفت وربع را نشان میدهد. امیدوارم به خوردن یک لیوان چای و دو لقمه صبحانه برسم. امروز از آن روزهایی است که بیدلیل حس و حال هیچ چیز را ندارم، از آن روزهای گرفته و سرد زمستان…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.