آنجا که باد کوبد
درباره نویسنده معصومه صفاییراد:
معصومه صفاییراد نویسنده کتاب آنجا که باد کوبد، نویسنده و مترجم چندین کتاب پرطرفدار در زمینههای اجتماعی و عاطفی، متولد ۱۳۷۲ و فارغ التحصیل رشتهی گرافیک است. وی به دلیل علاقه زیادی که به سبک نویسندگی و کتابهای «اریک امانوئل اشمیت» نویسنده فرانسوی دارد، ترجمههایش از کتابهای اشمیت به زبان فرانسه بوده است. صفایی راد در سال ۹۷ به بوسنی و هرزگوین سفر کرده و طبق یادداشتهایی که در طول سفر نوشته شده بوده، توانسته تا پایان سال سفر نامه “به صرف قهوه و پیتا” را به تحریر در بیاورد.
درباره کتاب آنجا که باد کوبد:
کتاب پیش رو حاصل سفر نویسنده در دهه اول ماه محرم به کشور آذربایجان است؛ سفری که جرقه ی آن از همسفری خانم صفایی راد با دو تن از اهالی این سرزمین و تحریک حس کنجکاوی اش برای کشف آن چه در این دهه در آذربایجان و به ویژه در باکو رخ می دهد بود. او تصمیم می گیرد راهی شود و از دریچه چشم خود تماشا کند و ببیند مردم کشور همسایه چنین روزهایی را چگونه سپری می کنند. هرچند محوریت کتاب بر عزاداری های مسلمانان آذربایجان در ایام محرم است اما صفایی راد به روایت محرم بسنده نکرده و به تاریخ، سیاست، هنر و فرهنگ این کشور نیز گریزی زده است. او هم چنین بخش هایی از سفرنامه الکساندر دوما در محرم قفقاز را در کتاب خود جای داده است.
قسمتی از کتاب آنجا که باد کوبد:
لحظهٔ عبور از مرز داشتم به اسکار وایلد فکر میکردم که موقع ورود به آمریکا از او پرسیدند چیزی برای اعتراف داری و او گفت نبوغم! سرخوش به جواب وایلد بودم که خانم پلیس مأمور مرز که چشمانش نشان میداد این موقع شب بدخوابش کردهایم، نگاهی به سر و وضع من کرد و گفت:
نهیه آذربایجانا گلیرسن؟
نگاهم رفت به دامن پایش و دستی که دور خودش بغل کرده بود از لرزش سرما. راننده اتوبوس که با سبیلهای از بنا گوش در رفته همزمان نقش مترجم را هم ایفا میکرد و هرچندلحظه یکبار تذکر میداد خدای نکرده از آن برنامهها در بساطمان نداشته باشیم، گفت:
میگه برای چی به آذربایجان سفر میکنی؟
انتظار سوال درباره نبوغم را داشتم ولی این یکی را نه! مگر بقیه برای چی سفر میکردند؟ سر برگرداندم و به بقیه اتوبوس نگاه کردم. چند قدم پیش که مهر خروج از ایران به پاسپورتشان نشسته بود، طبق آیینی نانوشته سریع تغییر شکل و لباس داده بودند که هدف سفر را برای خانم پلیس روشن میکرد. برای من اما گویا ناخوانا بود و مخدوش. تنها چیزی که آن لحظه به ذهن و زبانم رسید، این بود:
برای دیدن دوستم.
گذاشت بگذرم و حواسم تا آخر پی این بود که این سوال را از کس دیگری هم میپرسد که نپرسید. از اینکه محتویات کیفم را جلوی همه روی میز پخش و پلا کرده دمغم ولی راستش با نگاه چپچپی که به خاطر حجابم دارند، جرئت اعتراض ندارم. بیرون محوطه کنترل پاسپورت چشمم که به تابلوی حیدر علیاف خندان میافتد، مطمئن میشوم که دیگر از مرز جستم؛ اینجا جمهوری آذربایجان است!
ویزای آذربایجان واقعاً آسان ویزا است که من در اولین تجربه تنها ویزا گرفتن راحت از پسش برمیآیم. ایمیل ویزا که میآید یعنی همه چیز جدی شده. فاصلهٔ تهران-باکو با پرواز یک ساعت و نیم است و با اتوبوس طبق چیزی که میگفتند اگر هشت شب از تهران راه میافتادم، ده صبح روز بعد باکو بودم. خب هر آدم عاقلی گزینهٔ یک ساعت و نیم را انتخاب میکند مضاف بر اینکه جیبهایش هم با عقلش همراهی کند که متأسفانه من از این همراهی دوستانه محروم بودم! برای آخرین روز ماه ذی الحجه بلیط اتوبوس گرفتم که اول محرم باکو باشم. مشکل اینجا بود که کسی از آدمی که میخواست به باکو سفر کند انتظار نماز خواندن نداشت! من دقیقاً در روز شروع سفرم خاله شدم و مستقیم از بخش نوزادان بیمارستان سوار اتوبوس قم-تهران شدم و نفر آخر به پای اتوبوس باکو رسیدم که تازه نماز هم میخواستم بخوانم!
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.