آرمینوتا
درباره نویسنده دوناتلا دی پیترآنتونیو:
دوناتلا دی پیترآنتونیو (Donatella Di Pietrantonio) نویسنده کتاب آرمینوتا، در یک روستای کوچک متولد شد. دوناتلا دى پیتر آنتونیو 9 ساله بود که شروع به نوشتن داستان و سرودن شعر کرد. کتاب مادرم رودخانه است اولین رمان او بود که در سال 2011 منتشر شد. این اثر موفق شده تا جایزههای ادبی جان فانته و Tropea را به خود اختصاص دهد. دومین کتاب آنتونیو به نام بلا میا (Bella Mia) برندهی جایزهی Brancati شد.
درباره کتاب آرمینوتا:
روای کتاب آرمینوتا دختر جوان 13 سالهای است که طی تحولاتی ناگهانی، در مییابد مردی که در خانهاش قد کشیده و زنی که در دامنش رشد نموده، پدر و مادر واقعیاش نیستند! او حالا مجبور است زندگیِ راحت و مملو از آسایشی را که تا آن زمان داشته برای همیشه ترک کند، و عازم خانهای محقر شود که خانوادهی واقعیاش در آن زندگی میکنند. عذاب او را تصور کنید، هنگامی که میفهمد از این به بعد به جای بستری نرم و گرم، باید با خواهر خردسال خود که تقریباً هر شب جایش را خیس میکند، روی یک تخت بخوابد! در طول داستان، تلاش این روای جوان برای وفق پیدا کردن با شرایط جدید را پی میگیریم.
این ماجرا برای دختر داستان ما تبدیل به انگیزهای برای تابآوری و تعیین سرنوشت خود میشود و حالا او باید تصمیم بگیرد چگونه ادامهی راه خود را رقم بزند. او تمام سعی خود را میکند تا نیروی خود را برای شروع بازیابد. این داستان زیبا منشاء روابط خانوادگی را مورد بررسی قرار میدهد و سوال بسیار عمیقی از ما میپرسد: آیا ما واقعاً به جایی تعلق داریم؟
قسمتی از کتاب آرمینوتا:
«متأسفم، اما دیگه نمیتونیم نگهت داریم، قبلاً برات توضیح دادیم. حالا لطفاً دست از لجبازی بردار و پیاده شو!»
این را گفت و به روبهرویش خیره شد. زیر ریشهایی که از چند روز پیش نزده بود، عضلههای فکش تکان میخوردند، مثل وقتهایی که داشت عصبانی میشد. گوش نکردم، باز هم مقاومت کردم. همانموقع یک مشت به فرمان کوبید و پیاده شد تا مرا از فضای تنگ جلوی صندلی بیرون بکشد، همانجا چمباتمه زده بودم، زانوهایم را بغل کرده بودم و میلرزیدم. در را باز کرد و مرا از یک بازو گرفت، پشت لباسی که خودش برایم خریده بود چند سانتیمتر پاره شد. طوری مرا محکم گرفته و میکشید که برای یک لحظه فکر کردم آن پدر کمحرفی که تا صبح همان روز با او زندگی کرده بودم را نمیشناختم. روی آسفالت جای لاستیکهای ماشین ماند و من! بوی لاستیک سوخته در هوا پیچیده بود. وقتی سرم را بلند کردم، کسی از افراد خانوادهام داشت از پنجرهٔ طبقهٔ دوم نگاه میکرد.
نیم ساعت بعد برگشت، اول صدای کوبیدن در ماشین و بعد صدای خودش را از طبقهٔ پایین شنیدم. همانلحظه بخشیدمش، چمدانم را برداشتم و با خوشحالی بهسمت پایین دویدم. وقتی به دم در رسیدم صدای پاهایش دور میشد. خواهرم یک قوطی بستنی وانیلی، طعم مورد علاقهام، را در دست داشت. برای دادن آن آمده بود نه برای بردن من. دیگران در آن بعدازظهر اوت ۱۹۷۵ آن را خوردند و من غصه را.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.