آرزوهای گمشده
درباره کتاب آرزوهای گمشده:
آمال معلم مقطع ابتداییه که تصمیم میگیره تعطیلات تابستون رو بره دنبال علاقهش و کاری که همیشه دوست داشته انجام بده؛ به همین خاطر در کافهای مشغول به کار میشه.
آشنایی با مردی که نقطههای مشترکی با هم دارن، کمکم آمال رو از پوستهی سفت و سختش بیرون میکشه، اما درست وقتی که هر دو فکر میکنن همه چیز داره خوب پیش میره، آمال متوجه میشه مردِ ایدهآلش به گذشتهی همسرِ دوم پدرش و خواهر و برادرِ دوقلوش بیربط نیست. حالا نشونههایی که قبلاً هم توجهش رو جلب کرده بود، کنار هم میچینه و میفهمه هیچچیز تصادفی نیست، و جوابِ مجهولاتِ ذهنش پیش مردِ آشنای این روزهاشه!
قسمتی از کتاب آرزوهای گمشده:
آرنجهایش را روی میز گذاشت و سرش را میان دستهایش گرفت. شقیقههایش نبض میزد و تیغهی بینی اش تیر میکشید؛ درد در کاسه سرش جولان میداد و روی تارهای عصبیاش پا میکوبید. تماس بیموقع نسا و حرفهایش، تلنگری به حباب آرامشش زده و آن را به فنا داده بود. اندوه خفته در کلامش، در و دیوار خانهی دلش را سیاهپوش کرده بود؛ نسا هم بالاخره کم آورده بود!
به صندلیاش تکیه زد و هوای سینهاش را به یکباره بیرون فرستاد. باز گذشته با خاطرات تلخش آمده و بیقراری و تشویش سر فصل تمام حسهایش بود. هر بار به گذشتهها و اتفاق هایش فکر میکرد، خشم و انزجاردرونش شعله میکشید؛ کینه و نفرت قلبش را سیاه میکرد و تصویر یک نفر پیش چشمهایش جان میگرفت؛ کسی که از او یک بی آرزو ساخت!
دستهایش را به لبهی میز بند کرد و صندلی گردانش را کمی عقب کشید. برخاست و طول اتاق را چند بار رفت و برگشت. خواست با پدرش تماس بگیرد؛ اما زود منصرف شد. از پدرش جز حرفهای تکراری و طلبکارانه چیزی نمی شنید!
از قدم رو رفتن که خسته شد، پشت پنجرهی قدی اتاقش ایستاد. پنجرهای سر تا سری که منظرهی بکر حیاط پشتی را به داخل اتاق کشانده و در انتها به یک در کشویی میرسید. در را عقب کشید و صدای حرکت آن روی ریل چهارچوب، ماهیت سکوت را خدشه دار کرد. هجوم هوای مطبوع و نسبتا خنک عصر خرداد ماه هم نتوانست حالش را بهتر کند. جملات آخر پسا در سرش تکرار میشد؛ صدای پر بغضش در گوشهایش میپیچید و به حال بدش دامن میزد: «گم شدم تو این زندگی، هر چه قدر واسه خوب شدنش تلاش میکنم بی فایده س… دیگه باید قبول کنم، نمیشه»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.