آخرین داستان عشق
پشت پیانوی کنار شیشهی بزرگ و یک تکهی تراس نشسته و سرش را از پهلو روی کلاویههای پیانو گذاشته بود. صدای فریاد ساز از فرود سرش هنوز هم در گوشش پخش میشد، اما باران را هم میشنید. رو به روی خماری نگاهش تصویر باغ بود و پاییز. پلک که میزد، چشمهایش طوری برای باز شدن مقاومت میکردند که انگار حکم پایان را میفهمیدند.
رفته رفته حکم صادر شد. کم کم یکی از آن پلک زدنها شد اختتامیهی آخرین نگاه. بیآنکه خودش بداند در بحبوحهی کدام حسرت، خاموشی رخ داده. خیالش آرامش نداشت. قلبش، اما چرا؟ آرام آرام بود. هرچند شکسته… هر چند زخمی…
نفسی از عطر باران، غروب جمعهی دلگیر فصل پاییز و صداي ضعیف پیانويي که به سختي شنيده ميشد، وزش نسیم ملایم از درز نیمه باز در شیشهای تراس و رقص پردهي سفيد رنگ آن، بوي خاك خیس خورده و تنهایی خیس خیابان، خوابي دور از ذهن… خوابي شبيه به مرگ! یا بهتر است بگویم، مرگي شبيه به خواب! نفسهای یک در میان آه و کم کم سکوت؛ کم کم صداي آههاي سوزناکش از صحنهي سر دنیا حذف شد.
چشمهای عاشق یا خسته… نمیدانم! راستش را بخواهی، فرق این دو را هیچ وقت نفهمیدم. اخر میدانی چیست؟ | از اول عشقم با خستگی شروع شد و همراه… به یاد میآورم که دوست داشتنش آن قدر بزرگ بود و آن قدر سنگین، که هر بار میدیدمش، بعد از اینکه میرفت یا من از پیش او میرفتم، یکی دو روز تمام میخوابیدم!
توی اتاق بیپنجره و تاریکم. با چراغی کور و بوی تنهایی غریب غروب…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.