کوچههای بی سایه
تجربه اش سخت است و شنیدنش درد آور؟ آنجا که نزدیک ترین کسان ممكن است تمامی تو را در برابر هیچ قمار کنند و ببازند؟ باورش مشکل است و گفتنش رنج آور ولی آنجا، خیال بافی دخترکان کوچک به مضحکه ای می ماند و سرنوشت ا هیچ انتخابی برای هیچ کس نمی گذارد همه محکوم اند به فردایی محتوم! پس رهایی، خیالی دور است که اگر کسی به آن دست یابد همگان با چشمان از حدقه بیرون زده رد پایش را دنبال خواهند کرد با نگاهی حسرت بار و دهانهای باز …اما گاهی می شود ؟
صدای خشمگین سرگرد، سرباز وظیفه را ترسان را به دفتر کشاند. سرباز کلاه از سر برداشت، پا جفت کرد و احترام نظامی گذاشت – بله قربان؟! کلافه و بی صبر چشم به سرباز دوخت. خشم و این همه صبر بی طاقتش کرده بود. – سروان پناهی کجان؟ سرباز تأملی کرد و سپس پاسخ داد: – قربان همراه سروان قائمی رفتن مأموریت به محض اومدنشون به من اطلاع بده. کلافه بود… کار پرونده گیر کرده، سروان پناهی هم او را در فشار شدید گذاشته بود. حالا دست تنها مانده و درخواست نیرو هم فعلا ممکن نبود. شاید فرجی شده و گره کور کارش گشوده می شد. سرش را که از روی پرونده بلند کرد، دید سرباز هنوز صاف ایستاده در دلش از حواس پرتی اش حرصی شد و رو به سرباز با ملایمت گفت: – آزاد کمالی آزاد… برو راحت باش! سرباز با صدای قاطع و بلند اطاعت کرد: – چشم قربان! یک ساعت بعد هنوز کلافه از نیامدن سروان با پرونده قتلی که در دست داشت مشغول بود که صدای در، از دنیای جنایت جدایش کرد و متوجه اطراف نمود. بابفرماییدش سروان پناهی با آرامش همیشگی اش وارد شد. – چه عجب پیداتون شد! شما که هنوز ستادتون رو تغییر ندادید چرا سر پستتون نیستید؟ با دیدن اخم سرگرد، فهمید مانند همیشه از جایی و ناراحت است. پس صدایش را صاف کرد و با ملایمت پاسخ داد: ببخشید قربان مأموریت فوری بود. در ضمن به پرونده قتل دختران انبار متروکه هم مربوط میشد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.