مغزی که خود را تغییر میدهد
درباره نویسنده نورمن دويچ:
نورمن دويچ (Norman Doidge) نویسنده کتاب مغزی که خود را تغییر میدهد، روانپزشک، روانکاو و نویسنده است. دويچ در دانشگاه تورنتو به مطالعه کلاسیک ادبیات و فلسفه پرداخت. وی مدرک پزشکی خود را در دانشگاه تورنتو به دست آورد، سپس به نیویورک نقل مکان کرد، جایی که در روانپزشکی اقامت گزید و در گروه روانپزشکی دانشگاه کلمبیا، و مرکز آموزش و تحقیقات روانکاوی دانشگاه کلمبیا نیز به دست آورد. این به دنبال یک دانشگاه دو ساله کلمبیا / مؤسسه ملی بورس تحقیقات سلامت روان، آموزش در فنون علوم تجربی بود.
درباره کتاب مغزی که خود را تغییر میدهد:
این کتاب در زمینهی کشفی انقلابی است دربارهی این که مغز انسان میتواند خودش را تغییر دهد. این کشف بر اساس داستانهای دانشمندان، پزشکان و بیمارانی شکل گرفته که به کمک یکدیگر این تحول حیرتانگیز را دریافتهاند. آنها بدون استفاده از دارو و تیغ جراحی از توانایی ناشناختهای در مغز استفاده کردهاند تا بتوانند سیستم آسیبدیدهی آن را بهبود دهند. بعضی از آنان بیمارانی بودهاند که مشکلات در ظاهر غیرقابل درمان مغزی داشتهاند، بعضیهای دیگر بدون این که مشکل خاصی داشته باشند، تنها به دنبال این بودهاند که با بالا رفتن سن، عملکرد مغزشان را بهبود دهند.
در این اثر، داستان واقعی زندگی افرادی است که این کتاب داستان واقعی آدمهایی است که نویسنده خود با آنها روبهرو شده و شاهد روند درمان یا بهبود آنها بوده است؛ کسانی که توانستهاند با کمک معجزهی پلاستیسیتی، بیماریهای فلج کنندهای مانند سکتههای مغزی را با سیمپیچی دوبارهی ذهن خود، مداوا کنند. خاصیت پلاستیک مغز، پیامآور انقلابی عظیم در حوزهی علم پزشکی و حتی روانشناسی ذهنی است.
این که وقتی قسمتی از مغز میمیرد و باعث ایجاد اختلالهای گوناگون در بدن میشود، قابلیت این را دارد که با تمرینهای پیاپی، به کمک سلولها و نورونهای همسایه، خود را بازسازی کند، یا نورونهای همسایه قسمتی از مسئولیتهای همسایههای درگذشته را پیرفته و کمک کنند تا اعضای مختل شده، کارایی خود را به دست آورند، چیزهایی است که توانسته دنیای پزشکی را متحول کند. به جز چند موردی که در کتاب ذکر شده و همین طور کودکان و خانوادههایشان، نام افرادی که در این کتاب آمده و در نتیجهی استفاده از نوروپلاستیسیتی وضعیتشان تغییر پیدا کرده، واقعی است.
قسمتی از کتاب مغزی که خود را تغییر میدهد:
جورج اطلاعات زیادی در مورد توان بخشی نداشت و بعدا مشخص شد که ناآگاهیاش یک موهبت الهی بوده است، زیرا او با زیر پا گذاشتن تمام قوانین متداول توان بخشی و رها از تئوری های بدبینانه توانست موفق شود.
او میگوید: «من تصمیم گرفتم که به جای یاد دادن راه رفتن به پدرم، اول چهار دست و پا رفتن رو بهش یاد بدم. بهش گفتم، تو وقتی بچه بودی اول با چهار دست و پا رفتن یاد گرفتی راه بری، الانم بهتره یه مدتی چهاردست و پا بری. ما براش زانو بند گرفتیم. اول به حالت چهار دست و پا درش آوردیم، اما دست و پاهاش خیلی خوب نگهش نمیداشتن، برای همین درگیر بودیم. «به محض این که پدر توانست تا حدی خودش را نگه دارد، جورج او را ملزم کرد تا در حالی که دستها و شانههای ضعیفش به دیوار تکیه داشتند، چهار دست و پا راه برود.» چهار دست و پا راه رفتن کنار دیوار چند ماه ادامه داشت. بعد حتی توی باغم تمرین کردیم که با همسایهها به مشکل خوردیم و میگفتن مجبور کردن پروفسور به چهار دست و پا راه رفتن مثل سگا کار قشنگ و پسندیدهای نیست.
اما من تنها کاری که به ذهنم میرسید، این بود که بچهها چطوری راه رفتن رو یاد میگیرن. برای همین بازیهای زمینی کردیم، من تیلهها رو غلت میدادم و اون باید میگرفتشون. یا سکهها رو روی زمین میانداختیم و اون باید سعی میکرد با دست راستش که ضعیف بود برشون داره. هرکاری که امتحان کردیم، تجربههای عادی زندگی بودن که به تمرین تبدیل شده بودن. ما شستن قابلمه رو به یه تمرین تبدیل کردیم. اون باید قابلمه رو با دست سالمش میگرفت و دست ضعیفش که با اون حرکات تند و اسپاسمی، کنترل کمی روش داشت رو 15 دقیقه به جهت عقربههای ساعت و خلاف جهت میچرخوند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.