شمارش معکوس
نگاهش را از پشت پردهی اتاقش به خانه روبهرو دوخته بود و پلک نمیزد. نفسش بالا نمیآمد، تودهای مثل سنگ در گلویش گیر کرده بود… درد بدی درست قسمت چپ سینهاش ذقذق میکرد. انگشتانش بیاختیار روی سینهاش نشست و مشت شد… زیر لب با صدایی که به خاطر گریه خشدار و گرفته شده بود، گفت: .
– پس حرفامو باور نکردی… نه؟ اما بهت ثابت میکنم که من به خاطر عشق تو از جونمم میگذرم، اما تو نخواستی بفهمی… این عروسی امشب عزا میشه مسعود. بهت گفته بودم!
از شدت خشم و ناراحتی انگار عقلش زایل شده بود. مردن برایش همچون شهدی شیرین مینمود… میمرد اما به او ثابت میکرد که دروغ نگفته است… میمرد و مسعود میفهمید که بدون او نمیتواند در این دنیا بماند. آری میمرد و عروسی مسعود را نمیدید؟
تمام دیشب را اشک ریخته بود. صدای خاص و مردانه مسعود در گوشش پیچید: «دختر جون من قصد ازدواج با یه بچه رو ندارم میفهمی؟»…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.