رنج دلدادگی
درباره نویسنده تئودور فونتانه:
تئودور فونتانه (Theodor Fontane) نویسنده کتاب رنج دلدادگی، زادهی ۳۰ دسامبر ۱۸۱۹ و درگذشتهی ۲۰ سپتامبر ۱۸۹۸، نویسنده و شاعری آلمانی بود. فونتانه تحصیلات خود در هنرستان را در نویروپین و بعدها در شهر برلین ادامه داد. او در سال ۱۸۳۵ با امیلی روانت کومر، همسر آیندهاش، ملاقات کرد. فونتانه در سال ۱۸۳۶ هنرستان را رها کرد و به فراگیری علم داروسازی مشغول شد. او نخستین داستان کوتاهش را در سال ۱۸۳۹ نگاشت و در سال ۱۸۳۹ شغلی در همان رشتهی داروشناسی برای خود پیدا کرد. فونتانه سالها بعد در ۳۰ سپتامبر سال ۱۸۴۹ تصمیم گرفت حرفهی پزشکی را رها و خود را کاملاً وقف نویسندگی کند. فونتانه از برجستهترین نویسندگان آلمانی و نمایندهی برجستهی مکتب «رئالیسم شاعرانه» در آلمان محسوب میشود.
درباره کتاب رنج دلدادگی:
هنری گارلند: «این اولین شاهکار تئودور فونتانه به معنای واقعی است؛ با آغاز و پایانی عالی بدون جملهای اضافی.»
پنگوئن رندوم هاوس: «داستان عشقی تکان دهنده. تصویری واضح از برلین دههی 1870 از بزرگترین نویسندهی قرن نوزدهم آلمان.»
رنج دلدادگی داستانی عاشقانه و پویا است و تصوری زنده از دهه 1870 برلین آلمان را منتقل میکند. لینه دختری است زیبا که با مادر خواندهاش زندگی میکند و روزگارش را با خیاطی میگذراند. او عاشق افسری نجیب و اشرافزاده به نام بوتو میشود. جامعه رابطه بین لینه و بوتو را که از دو طبقهی اجتماعی مختلف هستند نامناسب میداند و عشقی را که بین آنها وجود دارد جدی نمیگیرد. بوتو آیندهی روشنی در پیش دارد اما گویا عشق به لینه را مانعی بر سر راهش میبیند. لینه هم دید روشنی به زندگی دارد و عشق به بوتو را بیفایده و بینتیجه میداند. عشق میان لینه و بوتو سرانجامی ندارد و در نهایت هر کدام با شخص دیگری ازدواج میکنند تا با او خوشبختی را احساس کنند…
قسمتی از کتاب رنج دلدادگی:
هفته بعد از ویتسن بود و گاهی روشنایی خیرهکننده روزهای دراز، تمامنشدنی به نظر میرسید. اما آن روز خورشید پشت برج کلیسای ویلمرسدورف رسیده بود و پرتوهایش که تمام روز بر زمین تابیده بودند، حالا جایشان را به سایههای عصر در باغچه جلوِ خانه میدادند، باغچهای که آرامش کموبیش افسانهایاش چیزی از آرامش خانه کوچک، کم نداشت، خانهای که خانم نیمپچ پیر و دخترخواندهاش لینه، کرایهنشینان آن بودند. خانم نیمپچ طبق معمول در اتاق نشیمن ـ که تمام عرض خانه را اشغال میکرد ـ کنار بخاری دیواری بزرگی نشسته بود که ارتفاعش به زور سی سانتیمتر میشد.
او به جلو خم شده و به کتری کهنه دودهگرفتهای خیره مانده بود که هرچند آب قلقل از لولهاش بیرون میریخت اما درش هنوز تلقتلق میکرد. پیرزن دو دستش را به سمت خاکستر نیمسوز دراز کرد و چنان در افکارش غرق بود که صدای باز شدن در ورودی دالان و ورود پرهیاهوی شمایل خوشبنیه زن را به داخل اتاق نشنید. فقط وقتی او گلویش را صاف کرد و دوست و همسایهاش (خانم نیمپچ خودمان) را مهربانانه صدا کرد، سرش را به طرف دیگر اتاق گرداند و با کمی دلخوری جواب داد: «آه، خانم دُر، عزیزم، چه خوب کردید که سر زدید، آنهم از قصر چون بالاخره هر چه باشد آنجا قصر است و با آن برج و بارویش همیشه هم خواهد بود. بفرما بنشین… همین الآن دیدم شوهرت داشت جایی میرفت. حتماً امشب وقت بازی بولینگ چمنیاش است.»
مهمان، یعنی خانم دُر، که به گرمی مورد استقبال قرار گرفت، فقط خوشبنیه نبود بلکه بیتردید هیکلی باابهت هم داشت و این حس را ایجاد میکرد که خوشقلب است و قابلاعتماد و همچنین هوش بسیار محدودی دارد. معلوم بود که این ویژگیاش اصلاً برای خانم نیمپچ اهمیتی ندارد، چون دوباره تکرار کرد: «بله، شب بولینگ چمنیاش. ولی چیزی که میخواهم بگویم این است، عزیزم، که شوهرت دیگر نباید با آن کلاه اینور و آنور برود. دیگر نخنما شده و نگاهش که میکنی حسابی باعث آبروریزی است. باید آن را ازش بگیری و نویش را سرش بگذاری. حتی شاید اصلاً نفهمد… حالا بیا یک صندلی جلو بکش، خانم دُر، عزیزم، یا اصلاً روی آن چهارپایه بنشین… همانطور که میبینی، لینه رفته بیرون و دوباره مرا به حال خودم گذاشته.»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.