روزگار
معرفی کتاب روزگار:
قسمتی از کتاب روزگار:
روسری را پرحرص از سرم میکشم، گلوله میکنم و می اندازم پشت مبل اصلا دیگر دلم نمیخواهم چشمم به این روسری پتهی بلند بیفتد. حیف! موقع خرید چقدر ذوقش را داشتم و فکر میکردم میشود چه جاهایی سرم کنم و دور بچرخم! بگو پدر مرزیده، چه کسی تو را با این روسری میبیند که آنقدر از خریدش قند در دلت آب کردی؟!
چشم چپم نبض دار میزند، حتما خبر بدی می شنوم. ننه حسنا میگوید هر وقت چشم چپت بزند، خبر بدی میشنوی. باید دستت را رویش بگذاری و اول یک صلوات بفرستی و بعد هم بگویی به حق سورهی تبارک، جهیدنت مبارک. اگر این کارها هم افاقه نکرد، باید یک تکه نخ قرمز از لباسی جایی بکنی، یک تکهی کوچک، بعد روی چشمت بگذاری. آن وقت دیگر ردخور ندارد و حتما نبض چشمت خوب میشود. اصلا هم نبض چشم از نظرش ربطی به ناراحت شدن با گریه کردن ندارد!
ساعت نه صبح، به هزار جان کندن بیدار میشوم. صدای جیغ و داد و اعصاب خردی مگر گذاشت لحظهای با خیال راحت بخوابم! نمیدانم کسی مرده یا جنگ شده که این طور دیشب تا صبح در ساختمان عزا بود. شاید هم خانم همسایه مان مرده. دیشب که شوهرش میرغضب شده بود، شاید جان زنش را گرفته و اینک مویه میکند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.