مرگ یک خردهبورژوا
درباره نویسنده فرانتس ورفل:
فرانتس ورفل (Franz Werfel) نویسنده کتاب مرگ یک خردهبورژوا، در سال ۱۸۹۰ در پراگ، قلمرو سلطنتی بوهمیا، در خانوادهٔ ثروتمندی چشم به جهان گشود که به تولید چرم اشتغال داشتند و در سال ۱۹۴۵، پس از هشت سال دوری از وطن (به علت مسائل سیاسی) در لسآنجلس درگذشت. او یکی از نویسندگان دویچتبار یهودی در قرن بیستم است که در فاصلهٔ بین دو جنگ جهانی، همراه توماس مان و اشتفان تسوایگ که هر سه از نویسندگان ادبیات تبعید هستند، کانون ادبی محرمانهای برقرار کرده بودند. از میان آثار وی میتوان به «مقتول مقصر است»، «مرگ یک خردهبورژوا»، «ملکوت خداوند در بوهمیا»، «چهل روز از موسی داغ» و «سرود برنادت» اشاره کرد. او نمایندهٔ اکسپرسیونیسم است؛ سبکی که نویسندگان این مکتب بر اساس آثار داستایوسکی و تولستوی آن را بنا نهادهاند.
ورفل در سال ۱۹۳۳ در رمان «چهل روز از موسی داغ»، خصومت امپراتوری عثمانی علیه ارامنه را به تصویر کشید و دربارهٔ این واقعه در سراسر آلمان سخنرانی کرد. در همان سال، روزنامهٔ نازی «داس شوارتسه کُرپس»، موضوع «اقدام امپراتوری عثمانی علیه ارامنه» را دروغی خواند که توسط ورفل مطرح شده و او را متهم کرد که با طرح آن موضوع در پی بالا رفتن فروش کتاب خود در امریکا بوده است.
بدینگونه ورفل از آکادمی هنرهای پروسیا اخراج شد و حزب نازی، کتابهای او را -که بین سالهای ۱۹۲۰-۱۹۳۳ از جملهٔ پرفروشترین کتابهای جهان بود- سوزاند. فرانتس ورفل پس از اتحاد دوبارهٔ اتریش و آلمان در سال ۱۹۳۸، به فرانسه رفت؛ اما پس از اشغال آن کشور توسط ارتش «وِرماخت رایش سوم» و اخراج یهودیان از فرانسه، در شهر زیارتی «برنادت مقدس» پناه گرفت و عهد بست چنانچه نجات یابد، کتابی دربارهٔ برنادت بنویسد. او در سال ۱۹۴۱ مقیم امریکا شد و در همان سال کتاب «سرود برنادت» را نوشت که در زمرهٔ پرفروشترین رمانهای سال قرار گرفت.
ورفل در سال ۱۹۴۳ دو حملهٔ قلبی را پشت سر گذراند، اما دو سال بعد بهعلت حملهٔ قلبی سوم در پنجاهوچهار سالگی، پس از هشت سال دوری از وطن در لسآنجلس درگذشت و در گورستان رُزدل کالیفرنیا دفن شد. در سال ۱۹۴۷ به دستور شهردار وین برای ورفل آرامگاهی نمادین در گورستان مرکزی شهر بنا کردند و در سال ۱۹۷۵ به درخواست ادارهٔ فرهنگی وین و انجمن ادبی اتریش، تابوت ورفل به وین بازگردانده و در گورستان مرکزی شهر، در همان مزار نمادینش به خاک سپرده شد.
درباره کتاب مرگ یک خردهبورژوا:
کتاب حاضر به روایت داستان کارل و ماری فیالا میپردازد. آنها به همراه فرانتل پسرشان و کلارا خواهر ماری، در یک آپارتمان بسیار کوچک در وین زندگی میکنند. فرانتل به بیماری صرع مبتلاست و زندگی دشواری را میگذراند. فیالا افسر گارد امنیتی امپراتوری اتریش که عنوانش را بعد از جنگ جهانی اول از دست داده است، در قبال خانوادهاش مخصوصاً پسر بیمارش احساس مسئولیت میکند. نگرانی او نسبت به آیندهی خانوادهاش سبب میشود با وجود بیماری سختی که با آن درگیر است، اجازه ندهد چراغ زندگانیاش قبل از اتمام 65 سالگی رو به خاموشی رود. فیالا که فردی مسئولیت پذیر است، در به اتمام رساندن این وظیفهاش اصرار میورزد؛ پارادوکسی که موجب حیرت پزشکان نیز میشود.
داستان مرگ یک خرده بورژوا دربردارندهی ویژگیهای فراوانی از سبک اکسپرسیونیسم است؛ فضایی دلمرده و مهجور همراه با تم مرگ، کسالت فرزند خانواده، احساس امید در شرایطی ناامید کننده و جدالی عجیب بین مرگ و زندگی؛ با سوژهی بحران اقتصادی و رویارویی خانواده با آن.
قسمتی از کتاب مرگ یک خردهبورژوا:
کلارا هر شب به خانه بازمیگشت، دقیقاً مثل همیشه. هدایای دروغینش که همواره جهان و انسانها را در معرض اتهام جدیدی قرار میداد، روزبهروز بیشتر میشد. در پایان هر روز همچنان فهرست مخارج را به او تحویل میدادند و کسی نمیداند که حریفش شده بودند یا نه؛ اما خواهرش مدتها بود که تسلیم شده و به خاطر او در برابر هر کسی میایستاد. آقای فیالا بهنوبهٔ خود، هر روز از هشت صبح تا دو بعدازظهر در انبار بزرگ شرکتش کار میکرد و مرسولهها و حوالههای بازگشتی را در سررسید کهنه فهرست میکرد.
هر وقت هم به خانه بازمیگشت، طبق روال همیشگی در اتاقش پرسهای میزد که به تماشای عکس دستهجمعی منتهی میشد. فرانسل نیز هنوز از جستوجوی بیهوده برای یافتن کار دست نکشیده بود که همیشه به سکوت او در برابر پرسش «آیا سابقهٔ بیماری خاصی دارید؟» ختم میشد. هنگامی هم که هوا گرگومیش میشد، او به ناچار در آشپزخانه روی جعبهاش مینشست.
فقط یک روز شلزینگا اسبابکشی کرد، اما معلوم نیست به کجا.
هیچکس تغییری در آقای فیالا مشاهده نمیکرد. هیچ یک از همکارانش در شرکت، هیچ غریبهای و حتی هیچکدام از ساکنان خانه. تنها فرانسل یکی دو بار پدرش را با دقت نگریسته بود. البته هیچچیز خاصی برای توجه به او وجود نداشت، مگر یک سکوت فزاینده -بعضی روزها اصلاً صحبت نمیکرد- و یک عزم آهنین که در رفتارش ظاهر شده بود؛ اما شاید فرانسل دلیل خودش را داشت که پیرمرد را یکی دو بار با دقت نگاه کرده بود. نوامبر بود و همانطور که گاهی صبحها روی زمینهای بیرون، نزدیکترین خانه -حتی بیست قدم آنطرفتر هم نه- با مه خاکستری محسوسی، مبهم و اسرارآمیز میشد، چهرهٔ آقای فیالا هم همانطور با مه خاکستری محسوسی، مبهم و اسرارآمیز شده بود.
در این زمان یک روز بعدازظهر خانمها منزل نبودند. از این گذشته خانم ماری فیالا و دوشیزه کلارا وِوِرکا در روز مراسم «یادبود درگذشتگان» در خانه چهکاری داشتند که انجام بدهند؟ جشنهای رسمی تقویم در قلب هیچکدام از دو خواهر معنایی نداشت؛ نه جشن شب کریسمس، نه عید پاک، نه عید جسم مسیح و نه عید پنجاهه. تنها روز شادیبخش، روز مراسم برای درگذشتگان بود.
متأسفانه مزار هیچ یک از خویشاوندان آنان در وین نبود که آن را در گورستان زیمرینگ با گل و شمع بیارایند؛ اما هر چقدر هم که این محرومیت بزرگ به نظر میرسید، مانع حضور آن دو در بعدازظهر و از همان آغاز مراسم در مقابل دروازههای گورستان افسانهای در وین نمیشد. حتی سفر با تراموا نسبت به همیشه متفاوت و هیجانانگیز به نظر میرسید: جلوهٔ باشکوهی از تاجهای گل که در جاهای خالی و گوشهکنار واگنهای شلوغ در نوسان بودند. در عقب تراموا، تاج گلی بزرگ از مینای سفید و ستاره شکل که شماره و چراغهای نورافکن را کاملاً احاطه کرده بود، زیبایی خود را در برابر عابران شگفتزده به نمایش میگذاشت.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.