دیگران
درباره نویسنده ماهر اونسال اریش:
ماهر اونسال اریش (Mahir Ünsal Eris) نویسنده کتاب دیگران، (متولد 20 اکتبر 1980) نویسنده معاصر ترکیهای است که به خاطر داستانهای کوتاه، رمانها و ترجمههایش شناخته شده است.
درباره کتاب دیگران:
ماهر اونسال اریش در کتاب «دیگران» داستان، شعر، فرهنگ و سیاست را در هم آمیخته و ترکیه ۱۹۶۰ را در قالب یک داستان روایت کرده است. «دیگران» داستانی است که در آن شیوه زندگی و تفکر مردم و خرافات حاکم بر زندگی آنها، همچنین دوران عدنان مندرس و احزاب حاکم بر ترکیه در زمان فعالیت این سیاستمدار و کوچ یونانیان مقیم ترکیه بعد از سپتامبر ۱۹۶۰ بیان شده است. در ابتدای هر فصل از این کتاب شعری از ناظم حکمت آورده شده که ارتباط مناسبی با ماجراهای همان بخش از کتاب دارد.
در داستان «دیگران» کوچهایی به وقوع میپیوندند که ناخواسته و برآمده از نیروهای اقتدارگرا هستند. اینکوچها توسط تودههای بیشکل وسیع انجام میشوند و اقتدارگرایان آنها را بر خردهفرهنگهای مردم تحمیل میکنند. نویسنده در اینکتاب زمینههای روانشناختی و اجتماعی جامعه ترکیه را کند و کاو میکند که با اینمساله درگیر بوده و تغییرات بزرگ سیاسی را پشت سر گذاشته؛ در حالیکه هنوز هم با پسلرزههای اینتغییرات دست به گریبان است.
آدمهای قصه «دیگران»، انسانهایی عادیاند که ترسهای بزرگ و رویاهای نهچندان عظیمی در درون دارند و با قرار گرفتن در مسیر تحولات اجتماعی و سیاسی جامعهشان، ضربات ناگهانی بزرگی را به زندگی خود حس میکنند. اینافراد بهتدریج خصوصیات انسانی خود را در نظر انبوه جمعیتِ بیشکل از دست میدهند و به آستانه جداافتادگی جسمی و تبعید سوق داده میشوند…
قسمتی از کتاب دیگران:
از سقف خانه صداهایی میآمد همچون ضربهزدن به تنه درخت. صدایی یکنواخت که گهگاه قطع میشد و با وزش تندباد شروع میشد. ساجده شبحوار و با رخسار رنگپریده در خانه میگشت و میگفت: «صدای هیولاست، مادر. به خوابم اومد و گفت میام سرِ همهتونو میبُرم.»
بعد از شام فوزیه ماجراها را برای شوهرش تعریف کرد. تعویذها، طلسمها، نعلها و اعضای حیوانات را جلو شوهرش گذاشت و گفت: «آقا فخرالدین، حال بچهها خوب نیست. ساجده امروز شده بود رنگ کهربا. جز هیولا هیولا چیز دیگهای نگفت. سعاد رو بگی توی حیاط پشتی دُم موشهای مرده رو گرفته بود و اینور و اونور میکوبیدشون. صابره هم امروز اینقدر گریه کرد که کبود شد. آخرش هم خون شاشید. بیا تا دیر نشده برگردیم به روستا و خونه خودمون. اینجا به درد ما نمیخوره!»
آقافخرالدین بعد از تمام شدن حرفهای زنش مدتی سکوت کرد. سبیل قیطانیاش را پیچوتاب داد. بعد گفت: «این چه حرفیه فوزیه خانم؟» چهرهاش خشمگین نبود. نگران بود. «مگه بچهبازیه؟ خودت دیدی که جور شدن ماموریتم چقدر طول کشید و چه مشکلاتی پیش اومد. حالا برم به مردم چی بگم؟ بگم دخترم توی خونه هیولا دیده و خودشو خیس کرده، دوباره منتقلم کنین به نیده؟»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.