خدا به داد آدم ابله برسد
درباره نویسنده دانلد ای وستلیک:
دانلد ای. وستلیک (Donald E. Westlake) نویسنده کتاب خدا به داد آدم ابله برسد، با نام کامل دانلد ادوین وستلِیک، (۱۲ ژوئیهٔ ۱۹۳۳–۳۱ دسامبر ۲۰۰۸) نویسندهٔ آمریکایی، در طول دوران نویسندگیاش بیش از صد رمان نوشت. تخصص او ادبیات جنایی، بهخصوص داستانهایی دربارهٔ سرقتهای کمیک بود و گاهی در ژانر علمی ـ تخیلی و ژانرهای دیگر هم مینوشت. وستلیک بیشتر به خاطر خلق دو شخصیت تبهکار حرفهای معروف بود که هرکدام ستارهٔ یک مجموعهٔ طولانی بودند: پارکر، شخصیتی خشن و بیرحم (که با نام مستعار ریچارد استارک منتشر شده)، و جان دورتموندر که داستانهایش بیشتر طنزگونه است.
او سه بار موفق به دریافت جایزهٔ ادگار شد، و در کنار جو گورسند ویلیام ال. دیآندریا یکی از معدود نویسندگانی بود که در سه دستهٔ مختلف برندهٔ ادگار شد (۱۹۶۸، بهترین رمان، God Save The Mark؛ ۱۹۹۰، بهترین داستان کوتاه، Too Many Crooks؛ ۱۹۹۱، بهترین فیلمنامه، The Grifters). در سال ۱۹۹۳، انجمن معمایینویسان آمریکا به وستلیک لقب استاد بزرگ داد؛ بالاترین افتخاری که نویسندگان این ژانر از سوی این انجمن کسب میکنند. او در روز ۳۱ دسامبر سال ۲۰۰۸، هنگامیکه به همراه همسرش برای مسافرت به مکزیک رفته بود، سر شام سال نو بر اثر حملهٔ قلبی درگذشت.
درباره کتاب خدا به داد آدم ابله برسد:
اوتو پنزلر: «همهی این عناصر زمینه را برای یکی از کمدیهای پرسروصدای کلاسیک وستلیک فراهم میآورد و او به زیبایی آن را به تصویر میکشد.»
در این داستان پرفراز و نشیب، دانلد وستلیک، با کمک گرفتن از عناصر ادبیات پلیسی و جنایی و در عین حال با شخصیتپردازی خوب و خلق شخصیتهایی جذاب، داستانی پرکشش را پدید آورده است که بیشتر شبیه نوعی معماست؛ معمایی که حل آن، تجربهٔ خواندن این اثر را به تجربهای شیرین و به یادماندنی تبدیل میکند.
انگار فرد فیچ که بزرگترین کلسکسیون رسیدهای جعلی، فاکتورهای فروش بیاعتبار، و بلیطهای شرطبندی تقلبی در نیمکرهی غربی را دارد، به دنیا آمده تا نگذارد فریبکارانی که به سراغش میآیند دست خالی برگردند. با شروع داستان، از یک طرف، خبر مرگ دایی مت که سالیان زیادی نشانی از او نبوده به فرد میرسد و معلوم میشود برایش سیصد هزاردلار به ارث گذاشته است. از طرف دیگر، بنظر میرسد همان کسی که دایی مت را به قتل رسانیده حالا هم در تعقیب فرد است…
وصف حال فِرِد خواندنی است؛ ناخواسته تمام توجهان غیرصادقانه به او جلب و درست مثل توپ پینبال که در ماشین انداخته شده این سود و آنسو پرتاب میشود.
قسمتی از کتاب خدا به داد آدم ابله برسد:
جمعه نوزدهم ماه مه روز پرماجرایی بود. صبح در آرایشگاهی در خیابان بیست و سوم غربی یک بابایی که یک دست داشت یک بلیط لاتاری تقلبی بهم انداخت و همان شب وکیلی بهم تلفن زد و گفت دایی مت برایم سیصدوهفده هزار دلار ارث باقی گذاشته است. تا حالا اسم دایی مت را هم نشنیده بودم. به محض اینکه گوشی را قطع کردم، زنگ زدم به رفیقم، رایلی، که در دایره ی کلاهبرداری پلیس کار میکرد و منزلش در کویینز بود.
گفتم: «منم، فرد فیچ»
رایلی آهی کشید و گفت: «این بار دیگه چه کلاهی سرت گذاشتن فرد؟»
گفتم: «دو تا کلاه. یکی امروز صبح، یکی هم همین چند لحظه پیش.»
«پس باید مواظب خودت باشی. مادربزرگم همیشه میگفت وقتی بدبختی بیاد تا سه نشه بازی نشه.»
گفتم: «وای خدای من! کلیفورد!»
«چی شده؟»
گفتم: «بهت زنگ میزنم. فکر کنم کلاه سوم هم سرم رفته.»
گوشی را قطع کردم، رفتم طبقهی پایین و زنگ منزل آقای گرانت را زدم. در را که باز کرد یک دستمال سفرهی گنده چپانده بود توی یقهی لباسش و…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.