تله ماه
نفس نفس میزد، خم شد و دست روی زانوانش قرار داد. صدای قلبش در آن همهمه تاریکی، پر طنین بود. جنگلی بیانتها که به هر کجایش نگاه میکرد، جز سیاهی و ظلمات چیزی نمیتوانست ببیند. به هر طرف میدوید، باز به مردابی میرسید که هوس بلعیدن او را به سر داشت.
كامل ماه، فضا را روشنتر کرده بود. سایه بلند مردی را دید که پشت سرش ایستاده و صدایش آشناتر از هر آشنایی، کنار گوشش شنیده میشود.
– تا زندهای، عذابت میدم. تا زندهای، داغ رو دلت میدارم که داغ رو دلم گذاشتی.
ترسید و روی زمین نشست، زیر پایش خالی و اسير مرداب شد. دست کمک سوی مرد دراز کرد اما قهقهه او، سکوت جنگل را شکست. لحظه به لحظه بیشتر در مرداب فرو میرفت و هیچ گل نیلوفری هم نبود که دستاویزش شود و به آن چنگ بزند.
– یمین بیدار شو.
با احساس لمس شانهاش، جیغی کشید و چشم باز کرد. دستش روی سینه نشست. موهای پریشانش روی سر شانههایش ریخته بود. یک بار پلک زد تا به فضای تاریک اتاق عادت کند. نالهاش به نفسهای منقطع کشیده شد و احساس سرما به تمام تنش رسید.
دانههای ریز عرق روی پیشانیاش نشسته بود و هنوز هم در عوالم خودش به سر میبرد. دست او که روی شانهاش نشست و نفسهای گرمش، روی پوست گردنش را نوازش داد؛ آب دهانش را به زحمت فرو برد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.