یک زندگی
درباره نویسنده گی دو موپاسان:
گی دو موپاسان (Guy de Maupassant) نویسنده کتاب یک زندگی، با نام کامل آنری رنه آلبر گی دو موپاسان (Henri René Albert Guy de Maupassant) (زادهٔ ۵ اوت ۱۸۵۰ – درگذشتهٔ ۶ ژوئیهٔ ۱۸۹۳) در سال ۱۸۵۰ در شاتو میرومنیل در تورویل-سور-ارک بهدنیا آمد. او در کنار استاندال، انوره دو بالزاک، گوستاو فلوبر و امیل زولا یکی از بزرگترین داستاننویسان قرن نوزدهم فرانسه بهشمار میآید. او در طول زندگی نسبتاً کوتاه ۴۳ سالهاش حدود ۳۰۰ داستان کوتاه، ۶ رمان و نیز ۳ سفرنامه، یک مجموعه شعر و مجلدی از چند نمایشنامه نوشت؛ ولی نقطه اوج کارهای موپاسان داستانهای کوتاه اوست که برخی از آنها نظیر تپلی (داستان کوتاه) از شاهکارهای ادبیات داستانی جهان شمرده میشوند. موپاسان استاد نوعی از داستان کوتاه است که به قول سامرست موآم «میتوانید آن را پشت میز شام یا در اتاق استراحت کشتی نقل کنید و توجه شنوندگان خود را جلب نمایید.»
او تحت تأثیر ویکتور هوگو نخست اشعاری عاشقانه سرود. بعدها با لوئی بویه و گوستاو فلوبر آشنا شد و همراه آنها به بررسی آثار بالزاک پرداخت و پس از آن به شکل جدی به نویسندگی روی آورد. در سال ۱۸۹۲ پس از اقدام به خودکشی او را به بیمارستان روانپزشکی بردند و در سال ۱۸۹۳ در همانجا دیده از جهان برگرفت.
درباره کتاب یک زندگی:
لئو تولستوی: «یک زندگی اثری است شایان تقدیر. این رمان نه تنها بهترین رمان موپاسان است، بلکه شاید پس از بینوایان ویکتور هوگو بهترین رمان فرانسوی باشد.»
قسمتی از کتاب یک زندگی:
ژان، که شب پیش صومعه را ترک کرده و سرانجام برای همیشه آزاد شده بود، آماده بود تا طعم خوشیهایی را بچشد که دیری آرزویشان را داشت. اکنون هراسش از آن بود که هوا باز نشود و پدرش در رفتن تردید کند. از صبح صدبار به افق چشم دوخته بود.
بعد متوجه شد فراموش کرده تقویمش را در کیف سفرش بگذارد. آنگاه صفحه مقوایی کوچکی را که به دوازده ماه تقسیم شده بود و وسطش تاریخ سال جاری، سال ۱۸۱۹، با ارقام طلایی نقش بسته بود، از روی دیوار برداشت، با مداد روی چهار ستون اول خط کشید و نام قدیسان را تا دوم ماه مه، روز خروجش از صومعه، قلم گرفت.
از پشت در، کسی صدایش زد:
ـ ژانت!
ژان پاسخ داد:
ـ بیا تو، بابا.
و پدرش وارد شد.
بارون سیمون ژاک لوپِرتویی دِوو نجیبزادهای بود از سده پیش، نیکسیرت و وسواسی. وی که هوادار سرسخت ژانژاک روسو بود، به طبیعت و کشتزارها و جانوران عشق میورزید.
این اشرافزاده اصیل ذاتاً از سال نودوسه بدش میآمد، اما از آنجا که فیلسوفمآب و آزادمنش بود، نفرتش از استبداد چندان جدی نبود و بیشتر ساختگی بهنظر میرسید.
قوت و ضعفش محبتش بود، آن هم چندان نبود که نازونوازش یا بذلوبخشش کند یا در آغوش بگیرد. محبتش خلاقانه بود، بیقاعده و بیچونوچرا، همچون عصبی که بیحس شده باشد، توانی نداشت و کمابیش نقص بهشمار میرفت.
چون نظریهپرداز بود، برای تربیت دخترش برنامه داشت. میخواست خوشبخت، خوب، درستکار و مهربان بار بیاید.
تا دوازدهسالگی، ژان در خانه بود. سپس، با وجود گریهوزاری مادر، به صومعه ساکرهکُر سپرده شد.
بارون با سختگیری تمام دخترش را در آنجا محبوس و منزوی کرده بود، بهطوری که نه کسی از او و نه او از کسی خبر داشت. میخواست دخترش را در هفدهسالگی پاکدامن تحویل بگیرد تا خودش او را با اشعار حکیمانه بپرورد. میخواست در کشتزارها و اراضی حاصلخیز، روحش را بارور کند و با مشاهده عشق پاک، عاطفه جانوران و راهوروش بیدغدغه زندگی، نادانی از وی بزداید.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.