یکی پس از دیگری
درباره نویسنده فریدا مکفادن:
فریدا مک فادن (Freida McFadden) نویسنده کتاب یکی پس از دیگری، نویسنده پرفروش آمازون، یک پزشک متخصص در زمینه آسیب مغزی است که چندین رمان هیجان انگیز پرفروش الکترونیکی و رمانهای طنز پزشکی نوشته است. او با خانواده و گربه سیاه خود در خانهای سه طبقه و مشرف به اقیانوس زندگی میکند ، با راه پلههایی که در هر قدم نعره میکشند و ناله میکنند و اگر فریاد بزنید، هیچ کس نمیتواند صدایتان را بشنود. مگر اینکه واقعا بلند فریاد بزنید، شاید.
درباره کتاب یکی پس از دیگری:
کتاب یکی پس از دیگری یکی از بهترین تریلرها و از پر فروشترین کتابهای سال 2020 است. این اثر یک کتاب در ژانر وحشت و معمایی است که با داستان پردازیای قوی و هوشمندانه خواننده را به خواندن باقی ماجرایی هرچند دلهره آور وادار میکند. این کتاب دربارهی زوج جوانی است که میخواهند تعطیلاتی رویایی و پر از آرامشی را در کنار باقی دوستانشان رقم بزنند. خراب شدن اتوموبیلشان در بین راه آغاز داستان اسرارآمیز آنهاست. آنها در قسمتی از جاده ایستادهاند که هیچ تلفنی وجود ندارد و گوشیهای همراهشان نیز از دسترس خارج شده به همین سبب، تصمیم میگیرند پیاده ادامهی مسیر را بروند. گم شدن در جنگل و بین انبوهی از درختان و اتفاقات ناگوار بعد از آن، آنها را از این تصمیم پشیمان میکند. آیا راهی برای بازگشت دارند؟
قسمتی از کتاب یکی پس از دیگری:
وارنر نزدیک او رفت و جک دوباره رو به پرنده ها نشانه گیری کرد. این بار دستش کمتر میلرزید. اما نتوانست آن ها را بزند. پرنده ها هم ترسیدند و فرار کردند؛ همان طور که وارنر پیش بینی کرده بود.
وارنر گفت: «مثل دختر بچهها شلیک میکنی.»
باید حرف او به من بر میخورد. اما راست میگوید؛ در این گروه من از همه بدترم.
وارنر ادامه داد: « درضمن مسیریابیت هم افتضاحه. اگه بلد بودی راه رو پیدا کنی, همون دیروز هتل رو پیدا کرده بودیم. جک با ناراحتی نگاهش کرد و گفت: « من خیلی خوب بلدم راه را پیدا کنم به شرطی که نقشة تو اشتباه نباشه! »
وارنر گفت: « آره خب. تقصیرها رو بنداز گردن من. این طوری خیالت راحت میشه. »
قدمی عقبتر رفتم. وارنر و جک هردو در آستانة انفجارند. ای کاش جک تفنگ نداشت… اگر به وارنر شلیک کند چه؟ دوست ندارم پایان اين سفر به زندانی شدن جک ختم شود.
نوا گفت: « آقایون آروم باشین ! » بین آنها ایستاد و ادامه داد: «ا گه بخواین این جوری به دعوا ادامه بدین هیچ
وقت از اینجا بیرون نمیریم. » هردو خیره خیره به هم نگاه میکردند.
نوآ دست راستش را بالا برد. « جک بهتره تفنگ رو بدی به من. »
جک و نوا سال ها با فیق بودند. میدانم به نوآ اعتماد میکند. البته نوا هم به او اعتماد میکند. اما ببین نتیجهی اعتمادش چه شد!
جک گفت: « باشه… » تفنگ را در ردست نوا گذاشت. « بیا بگیر. »
نوآ گفت: « بریم. »
و ما به راهمان ادامه دادیم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.