یادداشتهای یک آدم مرده
درباره نویسنده میخائیل بولگاکف:
میخائیل بولگاکف (Mikhail Bulgakov) نویسنده کتاب یادداشتهای یک آدم مرده، نویسنده و نمایشنامهنویس در 15 می سال 1891 در شهر کییف کشور اوکراین به دنیا آمد. او فرزند پدر و مادری معلم بود. مادرش بعد از به دنیا آوردن میخائیل کار را رها کرد و تمرکزش را روی تربیت فرزندش گذاشت. میخائیل در سال 1901 به مشهورترین دبیرستان شهر رفت و در آن دوره بود که شخصیتش شکل گرفت. او شخصیتی مستقل و خودرأی داشت و در هیچکدام از انجمنهای سیاسی مدرسه عضو نشد. او به علاقهی پدرش مشغول تحصیل در رشتهی پزشکی شد.
میخائیل بولگاکف در سال 1916 از رشتهی پزشکی فارغالتحصیل شد و کمی بعد به خدمت سربازی احضار شد. علاقهی شخصی او به ادبیات و زبانهای خارجی سبب شد مطالعات گستردهای هم در حوزهی ادبیات داشته باشد. در دوران خدمتش بولگاکف برای درمان به یکی از روستاهای شوروی فرستاده شد. بولگاکف خاطرات دوران خدمتش را در کتابی به نام «یادداشتهای پزشک جوان روستا» گردآوری کرده است. یک سال بعد از اتمام دانشگاهش انقلاب روسیه رخ داد و جنگهای داخلی اتفاق افتاد. این اتفاقات سبب شد تا بولگاکف در جبههها بهعنوان پزشک خدمت کند. او در گارد سفید در برابر ارتش سرخ مقاومت میکرد.
بولگاکف در طول زندگیاش سه بار ازدواج کرد. دو ازدواج اول او ناموفق بودند اما ازدواج سومش با فردی به نام «یلنا شیلوفسکی» بود که منتقدین ادبی او را منبع الهام شخصیت مارگاریتا در کتاب مرشد و مارگاریتا میدانند که بیشک معروفترین اثر اوست. بولگاکف در زمان حیاتش هفت رمان و بیش از ده نمایشنامه نوشت. یکی از مهمترین خدماتی که بولگاکف به تاریخ ادبیات جهان کرده است اقتباس نمایشنامهایِ شاهکارهای مهم جهان مانند دون کیشوت و جنگ و صلح است. بولگاکف در دهم مارس سال 1940 براثر یک بیماری کبدی جان خود را از دست داد. پیکر او در مشهورترین قبرستان مسکو دفن شده است.
درباره کتاب یادداشتهای یک آدم مرده:
بولگاکف یادداشتهای یک آدم مرده را با پیش درآمدی برای خواننده آغاز میکند، او میگوید که این یادداشت ها را دوستی که جز او کس دیگری را در این دنیا نداشته برایش به جا گذاشته و خواسته تا به نام خودش به چاپ برساند. مردی به نام سرگئی لئونتیه ویچ ماکسودوف که چند روز پیش از مرگش یادداشت هایش را برای او فرستاده و پس از آن دست به خودکشی زده است.
سرگئی در خانهای محقر در حومه زندگی میکند، کاری کسل کننده دارد که تنها به زنده ماندنش کمک میکند و شب هایی که دوستشان دارد؛ شب هایی که در آن مینویسد تا شاید بتواند داستانی از خود به جای بگذارد. ماجراهای او، تئاتر و نویسندگی از جایی آغاز میشود که نامه ای تعجب آور به دستش میرسد، نامهای که نویسندهاش از سرگئی خواسته تا زمانی را به دیدار با او برای کاری که منافع زیادی برایش خواهد داشت اختصاص دهد، دیداری در بخش کارگاه آموزشی- تجربی تئاتر مستقل مسکو.
قسمتی از کتاب یادداشتهای یک آدم مرده:
اکنون، در میان برف درازکش افتاده است، بیحرکت، و زیر سر او گودالی سیاه رنگ آرام گسترده میشود. در بالا، ماه میدرخشد، و در آن دوردست، رشتهای از فانوسهای سرخ رنگ دهکدهای درخشیدن آغاز میکنند.
می توان تمام عمر را، با ورق زدن یک به یک صفحه های رمان، به این بازی ادامه داد… اما چگونه می توان آن شخصیت را ثابت و ثبت کرد؟ چگونه می توان آنها را در کنار هم قرار داد و نگذاشت از خاطر محو شوند؟
یک شب، به این نتیجه رسیدم که باید هر آنچه را در آن قوطی اسرارآمیز اتفاق می افتد توصیف کنیم، اما چگونه؟
خیلی ساده، هرچیز را که می بینی، بنویس، و چیزی را که نمی بینی، ننویس. اکنون: تابلو روشن می شود، هزاران رنگ پدیدار می گردند. خوشم آمد؟ فوق العاده ست! پس، می نویسم: تابلوی نخست. شب است- می بینم- لامپی میان آباژوری چتر مانند روشن است. یک دفترچه نت موسیقی روی پیانو گشوده شده. فاوست را می نوازد. ناگهان فاوست ساکت می شود، صدای گیتاری به گوش می رسد. چه کسی گیتار را می نوازد.
اکنون: فاوست گیتار به دست در آستانه در ظاهر می شود. حالا می شنوم- او می خواند. می نویسم: «او می خواند.»
آری، واقعا بازی سحرآمیزی است! دیگر لازم نیست به مهمانی بروم، حتا دیگر لازم نیست به تئاتر بروم.
طی سه شب متوالی، مشغول این نخستین تابلو و صحنه بودم، و در پایان شب سوم، دریافتم که من نمایش نامه ای را نوشته ام.
در ماه آوریل، وقتی که برف های حیاط آب شدند، نخستین تابلو هم به پایان رسیده بود. شخصیت های نمایش نامه من حرکت می کردند، جا به جا می شدند، به این سوی و آن سوی می رفتند و حرف می زدند.
در پایان ماه آوریل بود که نامه ایلچین به دستم رسید.
و حالا که خواننده با داستان و گذشته رمان من آشنا شده، می توانم بازگردم به زمان برخورردم با ایلچین و شرح ماجرا دهم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.