گودال پی
درباره نویسنده آندری پلاتونوف:
آندری پلاتونوف (Andrei Platonov) نویسنده کتاب گودال پی، با نام اصلی آندری پلاتونوویچ کلیمنتوف، روزنامهنگار و داستاننویس سوسیالیست و منتقد نظام شوروی در زمان حکمرانی استالین بود که در سال ۱۸۹۹ در روسیه به دنیا آمد. پلاتونوف در نُه داستان از بیست اثری که از او بهجا مانده، نظام شوروی را به انحراف از اهداف انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ متهم کرده است. به عقیدۀ او نظام حاکم بر شوروی در زمان استالین «انگیزۀ پیشرفت، تلاش و حتی وطندوستی» را از روسها گرفته و تنبلی را جایگزین سختکوشی کرده بود. او که خود کمونیست بود در دوران استالین بهعنوان عنصر «ضدانقلاب» شناخته شد و آثارش تا پس از مرگ استالین انتشار نیافتند.
هر چند پلاتونوف تا زمان مرگش شناخته نشد، اما آثارش که در دهه ۱۹۶۰ شروع به انتشار کرد، بر نویسندگان بعدی به شدت تأثیر گذاشت و به همین دلیل او را جورج اورول روسیه خواندهاند و آثارش را ادامه کار نویسندگان کلاسیک روسیه به ویژه داستایوسکی میدانند. پلاتونوف در ۵ ژانویه ۱۹۵۱ در سن ۵۲ سالگی در شهر مسکو درگذشت و در گورستان ارامنه مسکو به خاک سپرده شد.
درباره کتاب گودال پی:
روزنامۀ تایمز لندن: «رمان پلاتونوف تمثیلی بیحدوحصر از تلاش بشر است؛ تصویری متفاوت از صنعتی شدن اجباری روسیه که از سال 1928 آغاز شد. تخمین زده میشود بیش از پانزده میلیون نفر در این راه کشته شدند. حتی اگر کسی شاهکار پلاتونوف را صرفاً یک متن فلسفی قلمداد کند، چیزی از ارزشهای ادبی آن نمیکاهد.»
گودال پی یکی از بارزترین نوشتههای سیاسی پلاتونوف است که در دههی 1930 میلادی نوشته شده است. او در این داستان میکوشد تا جبههای نقاد و پرسشگر را در برابر خشونتهای دوران استالین وتلاش سهمگین دولت برای اشتراکی کردن ارکان مختلف زندگی در روسیه بگشاید. این اثر ادبی در عین حال گویی کوششی است برای بیرون کشیدن واقعیت از وقایع بیان ناپذیر بیرونی، و به ویژه آنچه نویسنده بدان به عنوان رواج و استفاده از زبانی دوگانه در جامعه مینگرد که در تعامل بین صاحبان قدرت از یک سو و اقشار ضعیف جامعه از سوی دیگر، و در بیان اهداف و آمالی ظاهرا مشترک اما در عمل ناپیوسته، مورد استفاده قرار گرفته است.
قسمتی از کتاب گودال پی:
ووشچف تا فرا رسیدن غروب اطراف شهر در سکوت قدم زد. گویی منتظر بود دنیای ناشناخته پیرامونش برایش قابل درک شود. اما این جهان ذرهای برایش روشنتر نشد و در تاریکی جسمش برهوتی احساس کرد که هیچ چیزی در آن یافت نمیشد. اگرچه ظاهرا مانعی برای آغاز چیزی وجود نداشت. مانند کسی که روحش در این دنیا نباشد، گیج و مبهوت راهش را مستقیم از میانه مردم باز میکرد. فشاری جانکاه بر روح غم زدهاش حس میکرد و میدید که بیشتر و بیشتر در فضای تنگ و محصور اندوهش محبوس میشود.
ناگهان خود را در مرکز شهر یافت و چشمش به ساختمانهای در حال ساخت افتاد. شب فرا رسیده بود. چراغها بر داربستهای ساختمانی روشن شده بودند و روشنایی ملایم و نهفته مزارع، پیچیده در بوی محو و زودگذر یونجههای پژمردهای که از دشتهای پهناور بیرون شهر برمیخاست، بکر و فریبنده در هوا موج میزد. کارگران جدا از طبیعت و زیر نور چراغهای برق با عزمی راسخ دیوارهای آجری را برپا میساختند و مصالح سنگین را هیجانزده روی الوار داربستها جابهجا میکردند. ووشچف زمانی طولانی برپایی ساختمان مرتفعی را نظاره کرد که برایش غریبه بود…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.