کهنه سرباز مجموعه عزرائیل جلد اول
درباره نویسنده نیما اکبرخانی:
نیما اکبرخانی نویسنده کتاب کهنه سرباز، نویسنده ایرانی متولد سال 1365 میباشد. حوزه تخصصی او درباره مدافعین حرم است.
درباره کتاب کهنه سرباز:
داستان عزرائیل از ماجرای قتل یک گروه مواد مخدر در تهران و چند سرباز نیروی قدس سپاه در دوحه شروع میشود و با یک ماجرای هیجانی به ترکیه و شمال سوریه به پایان می رسد. نویسنده تنها محدود به اتفاقات هیجانانگیز نمی پردازد. بلکه او به سراغ پشت پرده اتفاقات مهمی میرود. کهنه سرباز نقبی به اتفاقات چهل سال گذاشته ایران هم میزند و داستان را به گروهک تروریستی منافقین و سالهای جنگ میکشاند.
درد اصلی جلد اول رمان عزرائیل پیدا کردن قاتل و قاتلان احتمالی نیست. درد اصلی این رمان خیانت است! خیانتی که هیچکس باورش نمیکند. نیما اکبرخانی در رمانش با دقتی مثالزدنی از جزئیات این ماجرا پرده میبردارد و قلمی روان، دو داستان موازی را پیش میبرد.
داستان این کتاب به صورت موازی بین دو شخصیت اصلی در جریان است؛ «علی علیزاده» و «حمیدرضا هدایتی». علیزاده که دههها پیش در جنگ تحمیلی سرباز بوده و ناگهان ناپدید شده، حالا سالهاست که به عنوان یک مأمور امنیتی در عملیاتهای برونمرزی مشغول فعالیت است. از سوی دیگر حمیدرضا نیز یک مأمور بابرنامه، منظم و باپشتکار است که یک روز، با صحنه قتل وحشتناکی مواجه میشود.
در کتاب «عزرائیل 1: کهنه سرباز» یک قاتل حرفهای، اعضای تبهکار یک باند قاچاق مواد مخدر را به شکل وحشتناکی به قتل رسانده و حالا حمیدرضا باید مسئولیت این پرونده را در دست بگیرد. از سمت دیگر و در کشور قطر، پنج نیروی سپاه قدس نیز به قتل رسیدهاند و در این میان پای هیچ قاتلی در میان نیست. این داستان با ریتیم تُند و روایت هیجانانگیزش، اثری جدید را در ادبیات داستانی امروز ارائه کرده که خواننده را به جلو میکشاند. از یک سو قاتل بسیار حرفهای است و ردّ پایی از خود بهجا نمیگذارد و از سمت دیگر کارآگاه قصه، با هوش بالا و انگیزه قوی برای دستگیری قاتل هرگز دست از جستجو برنمیدارد.
این کتاب اولین جلد از مجموعه عزرائیل است و با کشاندن داستان به سمت سوریه و ترکیه، ارجاع دادن خواننده به جنگ تحمیلی و بحث درباره گروهکهای تروریستی و منافقین، اورا برای رسیدن به بخش دوم آماده میکند. کتاب عزرائیل (کهنه سرباز)، نوشته نیما اکبرخانی است و در انتشارات کتابستان معرفت منتشر شده است. «نیما اکبرخانی» با قلم روان و سادهای داستان را روایت میکند، فراز و نشیبهای جذابی را برای قصهاش رقم میزند و البته به اقتضای موضوع جنگ و مسائل امنیتی، در بعضی موقعیتها نیز بیرحمی و خشونت را بیپرده به تصویر میکشد.
قسمتی از کتاب کهنه سرباز:
وقتی بهروز پشت سیستمش مینشست تا هویت تصویری را که علی به او داده بود، پیدا کند، بیزبون روی پایش مینشست و به صفحهٔ مانیتور خیره میشد. رفتار بهروز از نظر علیزاده هم تغییر کرده بود. گندهبک هم ارتباط خوبی با بیزبون داشت و با آنکه کسی را به اتاقش راه نمیداد، با خوشحالی بیزبون را به اتاقش راه میداد.
افسر ترک، رجب، هم احساسات عمیقی به بیزبون داشت. دقایق طولانی برای بهروز توضیح میداد که او را هم مثل نوههایش دوست دارد و دلش چقدر برای خانوادهاش تنگ شده و نگران است که نکند علی بخواهد به آنها آسیبی برساند؛ اما نگاه خصمانهٔ علیزاده و رجب در هر بار رابطه بیشتر میشد. علیزاده به صداقت چشمها ایمان داشت و بر این باور بود تنها عضو بدن که دروغ نمیگوید، چشمهاست. خودش هم که اصلاً اعتقادی به نشانندادن احساسش به رجب نداشت.
صبح روز هفتم مهر، مثل باقی روزهایشان آغاز شد. علی بیدار شد و از تخت بیرون آمد. سری به اتاق خواب بهروز زد. بهروز نبود. به اتاق کارش رفت و او را پشت کامپیوتر دید. چشمانش سرخ شده و انبوهی از قوطیهای خالی نوشابههای کافئیندار را روی میزش دید. سلام کرد و گفت: «بیزبون کجاست؟»
بهروز بدون اینکه چشم از مانیتور بردارد جواب داد: «تو تخت خودش خوابوندمش. هنوز باید خواب باشه.»
علیزاده چیز دیگری نگفت. رفت بالا و نگاهی به اتاق خواب رجب انداخت. رجب طاقباز روی تخت افتاده بود و خرناس میکشید. با شورت و زیرپوش خوابیده بود و شکم بزرگ و پرمویش بیش از هرچیز از زیر زیرپوشش خودنمایی میکرد. با تمایلش برای خفهکردن رجب جنگید. برای کشتنش خیلی بیش از نیاز حداقلی انگیزه داشت؛ اما تجربه به او آموخته بود هنوز وقتش نیست.
برگشت به اتاق خوابش و برتا را از پشت شلوارش درآورد. سریع لخت شد و با اسلحه داخل حمام رفت. آب گرم را باز کرد و زیر دوش رفت تا برنامهٔ روزانهاش را شروع کند. آب را کمکم سرد کرد تا خواب از تن و بدنش بیرون برود. دوش که تمام شد، لباس پوشید و پایین رفت. داخل آشپزخانه چایساز جدیدی را که خودش خریده بود، روشن کرد. تمام مدت پشت میز غذاخوری داخل آشپزخانه نشست و فکر کرد. کاری که در این چند روز بیشتر از همه انجام داده بود.
مطمئن بود دوران آرامش در آنکارا تمام شده است. تمام پولی که بهروز خرج آپارتمان و وسایلش کرده هدر رفته و باید بهسرعت هرچه هست، پشتسرشان رها کنند و بروند. مشکل بزرگش احساسات بود. برخلاف اصولش، خودش را درگیر احساسات کرده بود. میدانست که اشتباه کرده؛ اما نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد. با خودش گفت: «پیر شدی علیزاده، پیر و دلرحم.» اول از همه، با نجاتدادن بهروز و پس از آن، با آوردن بیزبون برنامهٔ خودش را به هم ریخته بود. در برنامهٔ اولیهاش اصلاً هیچ دختری نبود، چه برسد به بیزبون. جاعل و تأمینکنندهٔ هویتهایش هم کسی در دارودستهٔ کیانفر یا مافیای ترک بود که بعد از انجام وظیفه باید باروبندیلش را برای آن دنیا میبست.
وقتی فهمید بهروز دست مافیایِ تُرکِ همکار با کیانفر اسیر است، درگیر دلرحمی و عطوفت عجیبی شد. بهروز برایش کس دیگری را تداعی کرد. جوانی که سالها پیش، وسط جنگی خیلی ناجورتر از این روزها دیده بود. تصمیم گرفت از خیر کشتنش بگذرد. از طرف دیگر، یقین داشت رهاکردنش، بهمعنای مرگ او بود. آنهایی که بعد از خودش سراغ او میآمدند، اصلاً اهل آدمکشتنِ سریع نبودند. اگر خودش او را میکشت، لطف بزرگی در حقش میکرد. باید راهش میانداخت؛ اما کار سختی بود.
پسرک هنوز دنیا را آنطوری که بود، نمیدید. باز در ذهنش نقش بست: مثل اونیکی! لبخندی ناخواسته روی صورتش شکل گرفت. همیشه همین طور بود. آدمهایی که در شرایط سخت قرار میگرفتند، مقاومت میکردند. غافل از اینکه همه روزی خواهند شکست. مسئله فقط زمان بود. حدش فرق داشت، بستگی به خود آدمها. بعضی توان تحملشان بیشتر بود و بعضی کمتر. مهم بعد از شکستن بود. تمام تصوراتشان از دنیا مثل تصویری نقشبسته بر آینهای که میشکست، فرومیریخت.
بیصدا و دردناک نابود میشد. نقطهٔ عطفی شکل میگرفت. آن موقع، اغلب آدمها صحت عقلشان را از دست میدهند. اغلب برای کوتاهمدت، اما خیلیها هم بودند که برای همیشه ساکن تیمارستان میشدند. گروه دوم اقلیتی بودند که بهقول دوندگان ماراتن، نسیم دوم را احساس میکردند. فروریختن آینه برای آنها نعمتی بود که بتوانند پشتش را ببینند و عذابی بود که تا آخر عمر با آن زندگی میکردند. عملگرا، افسرده و کمحرف میشدند. بیشتر از باقی آدمها، منطقی میشدند. تا حد زیادی احساساتشان میمرد و تا آخر عمر رنج میکشیدند. دنبال راهی میگشت که بهروز را بدون اینکه تا نقطهٔ عطف ببرد و بعد منتظر نتیجه شود، نجات دهد. متأسفانه خودش هم از آن دسته بود که پشت آینه را میدید.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.