چگونه یادگرفتم دنیا را بفهمم
درباره نویسنده هنس روسلینگ:
هنس روسلینگ (Hans Rosling) نویسنده کتاب چگونه یادگرفتم دنیا را بفهمم، زادهی 27 جولای 1948 و درگذشتهی 17 فوریهی 2017، فیزیکدان، متخصص آمار، استاد دانشگاه و سخنران سوئدی بود. او استاد بهداشت جهانی در نهاد کارولینسکا، و بنیان گذار و رئیس موسسهی Gapminder بود که در زمینهی ساخت نرم افزار فعالیت میکند.
روسلینگ از ۱۹۶۷ تا ۱۹۷۴ در دانشگاه اوپسالا به تحصیل آمار و پزشکی پرداخت، و در ۱۹۷۲ در کالج پزشکی سنت جان دانشگاه علوم بهداشتی راجیو گاندی در بنگلور، هندوستان بهداشت عمومی خواند. روسلینگ در ۱۹۷۶ مجوز پزشکیاش را دریافت کرد و از ۱۹۷۹ تا ۱۹۸۱ به عنوان پزشک بخش در ناکالا در شمال موزامبیک خدمت کرد. او در اوت ۱۹۸۱ طغیانی از بیماری کانزو، نوعی فلج، را کشف کرد و پژوهشهایی که پس از آن انجام داد درراستای مدرک پی اچ دیاش بود که از دانشگاه اوپسالا در سال ۱۹۸۶ دریافت کرد. او دو دهه را به مطالعه طغیانهای این بیماری در مناطق روستایی دورافتاده آفریقا گذراند و استاد راهنمای بیش از ده دانشجوی دکترا بود.
روابط میان توسعه اقتصادی، کشاورزی، فقر و سلامت نیز از جمله حیطههای پژوهش روسلینگ بودند. روسلینگ مشاور سلامت سازمان بهداشت جهانی، یونیسف و چندین سازمان کمکرسان نیز بود. در سال ۱۹۹۳ او یکی از افراد مؤثر در شروع فعالیت سازمان پزشکان بدون مرز در سوئد شناخته میشد و در انستیتوی کارولینسکا نیز، ریاست بخش بهداشت بینالمللی را در فاصله سالهای ۲۰۰۱ تا ۲۰۰۷ به عهده داشت.
او همچنین در زمان مدیریتش بر کمیته بینالمللی پژوهش و آموزش کارولینسکا (۱۹۹۸-۲۰۰۴)، تعاملهای تحقیقاتی در حوزه سلامت با دانشگاههایی از آسیا، آفریقا، خاورمیانه و آمریکای جنوبی برقرار شد. به علاوه، او دورههای آموزشی تازهای را در زمینه بهداشت جهانی شروع کرد و در نگارش کتابی در همین خصوص نیز مشارکت داشت.
هنس در هفتم فوریه سال ۲۰۱۷ در ۶۸ سالگی به دلیل ابتلا به سرطان لوزالمعده از دنیا رفت و آخرین سالهای حیاتش را صرف نوشتن زندگینامهاش و کتابی به نام واقعنگری کرد؛ کتابی که در لیست مطالعهی منتخب باراک اوباما و بیل گیتس قرار دارد. بیش از یک میلیون نسخه از کتاب واقعنگری به فروش رفته است.
درباره کتاب چگونه یادگرفتم دنیا را بفهمم:
بیل گیتس: «زندگینامهی دوست مرحومم هنس روسلینگ که لحن صمیمی و بذلهگوییِ مخصوص به خودش را سطر به سطر آن میتوان حس کرد، کتابی الهامبخش در مورد زندگی است. هنس با آمار سروکار داشت اما همانطور که در این کتاب هم مشخص است، انسانها هستهی اصلی روایتش هستند. دنیا بیش از هر زمان دیگری به آموزههایی نیاز دارد که هنس با ما قسمت کرده است: بگذاریم شواهد و حقایق هدایتگرمان باشند و خوشبینانه به پیشرفتها امیدوار باشیم. این کتاب نور امیدی برای لحظات تاریک زندگی است.»
بوکلیست: «روسلینگ در زندگینامهی شخصی خود، با تشریح اینکه چطور توانسته دنیا را بفهمد، به ماجرای زندگیاش میپردازد… زندگینامهی او همراه با مهر و نوعدوستی و کاملاً صادقانه است.»
هنس روسلینگ قصد داشت با بازگو کردن تجربههای خانوادگیاش، حقایق توسعهی اجتماعی را به مردم نشان دهد؛ شباهت شرایط زندگی همنسلهای پدربزرگ و مادربزرگش که بیش از صد سال پیش در سوئد به دنیا آمده بودند و وضعیت امروز بسیاری از مردم کشورهای دیگر که هم از لحاظ مسافت و هم شرایط معیشتی با زندگی مدرن کنونی سوئد بسیار فاصله دارند. او میخواست جریاناتی را با دیگران به اشتراک بگذارد که باعث تغییر یا تقویت دیدگاهش دربارهی مسائل مهم زندگی شده است؛ چه چیز باید در دنیا تغییر کند تا همهی ما مردم در این جهان آیندهای پایدار داشته باشیم.
او همیشه تأکید داشت صحبتهای او در مورد ضرورت برابری و جلوگیری از جنگ و درگیری از حس بشردوستی او نشئت نمیگیرد، بلکه به دلیل خودخواهی اوست. هانس برای خود، خانوادهاش و همهی مردم، جهانی بدون جنگ میخواست. افزون بر این هنس مثبتاندیش هم نبود، زیرا هیچوقت گمان نمیکرد تغییراتی که دربارهی آنها صحبت میکند به راحتی میسر شود. در عوض او خود را «محتملاندیش» مینامید و همیشه سعی میکرد مخاطبانش را طوری متقاعد کند که تبدیل شدن جهان را به جایی که همهی مردم در آن شانس عادلانهای برای زندگی معقول دارند محتمل بدانند.
ورزش مورد علاقهی او دوی صحرایی بود و هنس همیشه دوست داشت برای پیدا کردن مکانش از نقشه استفاده کند و قطبنما را برای یافتن مسیر به کار بگیرد. این توضیح واضحی است از روشی که او برای بررسی همهی موقعیتهای زندگی به کار میگرفت؛ فقط با دانستن اینکه اکنون کجا هستید و اطرافتان چه میگذرد میتوانید برای رسیدن به هدفتان به مسیر صحیح دست یابید. کتاب واقعنگری، که هنس با پسرش اولا روسلینگ و عروسش آنا روسلینگ رونلوند نوشته است، به تفصیل به اهمیت پرورش طرز تفکر انتقادی در انسان میپردازد تا بتوان از این طریق توسعهی جهانی را بهتر درک کرد.
کتاب چگونه یاد گرفتم دنیا را بفهمم، زندگی پرچالش و انگیزهبخش هانس از کودکی تا بزرگسالی را راوایت میکند. این کتاب اولین بار به زبان سوئدی در همان سالی به چاپ رسید که هنس از دنیا رفت. کتاب حاضر اثری الهامبخش در مورد زندگی است که انسانهایی حقیقی مرکز اصلی روایت آن هستند. هانس آموزههایی را با ما به اشتراک میگذارد که اکنون بیش از هر زمان دیگری به آن نیازمندیم. این کتاب نور امیدی برای لحظات دشوار زندگی است که توسط هنس روسلینگ به رشته تحریر درآمده است.
قسمتی از کتاب چگونه یادگرفتم دنیا را بفهمم:
همیشه در مورد دنیا کنجکاو بودم به همین دلیل هم برای سفر پول پسانداز کردم. وقتی شانزدهساله بودم دوچرخهام را برداشتم و شروع کرم به تنهایی سفرکردن؛ سفری که به اطراف انگلستان و ویلز منتهی شد. یادم میآید وقتی در اولین روستا توقف کردم تا نگاهی به اطراف آن بیندازم، ستونی سنگی با اسمهایی که رویش نوشته شده بود توجهام را جلب کرد؛ نام اهالی آن روستا که در جنگ جهانی اول کشته شده بودند و تعدادشان به حدود بیست نفر میرسید که به نظرم برای روستایی به آن کوچکی خیلی زیاد بود. همینطور که اطراف آن ستون، که به خوبی هم از آن محافظت شده بود، قدم میزدم چشمم به لیست اسامی دیگری افتاد که به همان اندازه طولانی بود و نام کشتهشدگان جنگ جهانی دوم را نشان میداد.
این اولین ستون یادبود جنگ در بریتانیا بود که با آن مواجه میشدم و فکر میکردم آن روستا استثنائاً این حجم از فقدان را متحمل شده است. اما در طول شش هفتهٔ بعدی که شهرهای ویلز، سامرست و دِوون را با دوچرخه گشتم و از کرانهٔ جنوبی کشور دوباره به سمت لندن بازگشتم، یادبودهای جنگ مشابه آن را تقریباً در همهٔ شهرها و روستاها دیدم و طی گفتوگوهایی که در طول سفرم با جوانهای دیگری مثل خودم داشتم، فهمیدم بیشترشان یکی از والدین یا هر دوی آنها را در جنگ از دست دادهاند.
پدرم قبلاً در مورد خشونت و وسعت جنگهایی که اخیراً در آن سالها اتفاق افتاده بود و تأثیر متفاوتی که در کشورهای اروپایی داشت برایم تعریف کرده بود، اما در نهایت من همهٔ اینها را با تمام وجود درک کردم. زندگی در سوئد پذیرش تاریخ واقعی قرن بیستم اروپا را برایم مشکل کرده بود.
در سال ۱۹۶۶ وقتی هجدهساله بودم به پاریس و پایینتر از آن، منطقهٔ ریویرا۴۵ و سپس آن طرفتر در سمت جنوب به شهر رم هیچهایک کردم. سپس از پاشنهٔ ایتالیا با قایق به یونان رفتم. تا به حال جایی شبیه روستاها و مناطق ییلاقی یونان ندیده بودم. بسیاری از مردم خانههایی با ساختار ابتدایی شبیه به پناهگاه داشتند. خانمهای پیر روسری به سر داشتند و لباس مشکی پوشده بودند و دستههای بزرگ چوب را پشتشان حمل میکردند. همینطور که به سمت سوئد بازمیگشتم و از ماسدونیا، مونتهنگرو، کرواسی، اسلوونی، اتریش و آلمان عبور میکردم رفتهرفته شرایط زندگی مردم بهتر میشد.
برای بازگشت به خانه از شهر برلین عبور کردم. در آن زمان پنج سال بود که دیوار برلین را ساخته بودند. از ایست بازرسی چارلی عبور کردم و تمام روز را در برلین شرقی گشتم. تجربهٔ تأثیرگذاری بود و باعث شد تا آخر عمر از چپگراهای افراطی متنفر شوم و همان بازدید کوتاه از جمهوری دموکراتیک آلمان۴۹ مرا از نظام کمونیستی بیزار کرد.
سال ۱۹۶۸ با اگنتا به سمت جنوب سفر کردیم. در وهلهٔ اول به جنوبیترین ایستگاه متروی استکهلم رفتیم چون با هم توافق کرده بودیم از آنجا به بعد، باقی سفر را هیچهایک کنیم. و درست در همانجا بیرون یک ساختمان بزرگ اداری اولین جر و بحثمان شروع شد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.