چشم انتظار در خاک رفتگان
درباره نویسنده میگل آنخل آستوریاس:
میگل آنخل آستوریاس (Miguel Angel Asturias) نویسنده کتاب چشم انتظار در خاک رفتگان، زادهی 19 اکتبر 1899، شاعر و نویسندهی گواتمالائی است. وی به عنوان یکی از بزرگترین نویسندگان آمریکای جنوبی شناخته میشود. میگل آنخل آستوریاس در گواتمالاسیتی در خانوادهای بازرگان زاده شد. تحصیلات دانشگاه را در رشتهی حقوق انجام داد و به دریافت درجهی دکترا نائل آمد. در ۱۹۲۴ به لندن و سپس به پاریس سفر کرد و در دانشگاه سوربون در رشتهی نژادشناسی به تحصیل ادامه داد و در ادیان قدیم آمریکای مرکزی تخصص یافت.
شیوهی نگارش آستوریاس خاص خود اوست و میتوان آن را «رئالیسم جادویی» نامید. ریشهی خیال انگیزی در آثار آستوریاس در واقعیتهای روزانهی کشورش جایگزین است. اعتقادهای آباء و اجدادی و خرافه پرستی، علاقه و ایمان به سحر و جادو از سوئی و فقر و بینوایی از سوی دیگر، در زمینهی زیبایی طبیعت و سرسبزی منطقهی استوایی با قلمی سحار و شاعرانه عرضه شده است.
یکی از معروفترین رمانهای آستوریاس «آقای رئیسجمهور»، زندگی تحت یک دیکتاتوری بیرحم را توصیف میکند. این رمان بر رماننویسان بعدی امریکای لاتین در آمیختگی رئالیسم و فانتزی تأثیر گذاشت. مخالفت علنی این نویسنده با حکومت دیکتاتوری باعث شد که او بیشتر عمر خود را در تبعید، هم در امریکای جنوبی و هم در اروپا، بگذراند. کتابی که گاهی به عنوان شاهکار این نویسنده توصیف میشود، «مردان ذرت»، دفاع از فرهنگ و آداب و رسوم مایاهاست. آستوریاس دانش گستردهی خود از اعتقادات مایاها را با اعتقادات سیاسی خود ترکیب کرد و آنها را به یک زندگی متعهدانه و همبستگی هدایت کرد. کارهای او اغلب آینهی آرزوهای اجتماعی و اخلاقی مردم گواتمالا شناخته میشود.
پس از چندین دهه تبعید و به حاشیه راندن، آستوریاس سرانجام در دهه ۱۹۶۰ به رسمیت شناخته شد. او در سال ۱۹۶۶ برنده جایزه صلح لنین اتحاد جماهیر شوروی شد. سال بعد، جایزه نوبل ادبیات به او اعطا شد و دومین نویسندهی امریکای لاتین شد این افتخار را دریافت کرد (گابریلا میسترال در سال ۱۹۴۵ برنده آن شده شده بود) آستوریاس آخرین سالهای زندگی خود را در مادرید گذراند. جایی که در ۷۴ سالگی درگذشت. او در گورستان پرلاشز در پاریس به خاک سپرده شده است.
درباره کتاب چشم انتظار در خاک رفتگان:
ما همگی در جستوجوی نقشهای برای عدالت هستیم. به همهجا چنگ میزنیم تا بتوانیم آن را برقرار کنیم. اما عدالت حقیقتا چگونه برقرار میشود؟ بنا بر افسانهای قدیمی، چشمان ستمدیدگان در خاک باز میماند تا کسی انتقام آنان را بگیرد. فقط در این صورت است که آنان میتوانند چشمان بازماندهشان را ببندند. چشم انتظار در خاک رفتگان داستانیست دربارهی دفنشدگانی که چشمانشان به انتظار عدالت باز مانده است.
اثری پرپیچوخم که گاه چهرهای تبدار به خود میگیرد، گاه چشمانتان را از امید خیره خواهد کرد. رمانی تکرارنشدنی که نقشی مهم را در ادبیات جهان ایفا کرده است. این کتاب سومین اثر از سهگانهایست که دو کتاب دیگر آن قبلتر با عنوان سهگانهى تندباد (1949) و پاپ سبز (1954) منتشر و با اسقبال زیادی مواجه شده بود. میگل آنخل آستوریاس با این اثر ما را به آمریکای لاتین و کشتزارهای موز میبرد و به روایت خیزش عمومی سال 1944 میپردازد.
همه چیز از آنجایی شروع شد که موزپروران بزرگ آمریکایی روستاییان را از خاک پدران خود بیرون راندهاند و زمینهایشان را تصاحب کردهاند. حال وقت آن شده که روستاییان به پا خیزند و در جستوجوی عدالت برآیند. آنها که در ابتدا ظلم توانگران را تحمل میکردند، در نهایت سازمان مییابند، بینش سیاسی پیدا میکنند و دست به شورش میزنند. یکی از ویژگیهایی که به جذابیت این اثر میپردازد، عناصر افسانهای و خیالیست که نویسنده به داستان خود وارد کرده و بر غنای آن افزوده است.
کتاب چشم انتظار در خاک رفتگان را میتوان اعتراضی کوبنده علیه خورخه اوبیکو، دیکتاتور گواتمالایى و حکومت خودکامهاش دانست. همچنین شورشی علیه موزفروشان بزرگ آمریکایی که در تلاش هستند تا حکومت او را به یک جمهوری موزمدار تبدیل کنند. داستانی سوررئالیستی که آمیزهای از انتقاد اجتماعی و سیاسیست و باعث شده تا نام نویسندهاش در کنار نویسندگان بزرگ «رئالیسم جادویى»، همچون گارسیا مارکز جای بگیرد.
قسمتی از کتاب چشم انتظار در خاک رفتگان:
گروهبان سفیدموی سرخرویی رو به مردی کرد که پشت پیشخان مخصوص سیگار و شکلات ایستاده بود و گفت: «چرا بیرونش میکنه؟ باید همونجا خلاصش کنه. باید لهش کنه، مثل ساس. لگدش کنه بره. اینا همه ساسن، کنهان. لهش کن و بعد کفشت رو بکش زمین تا پاک بشه.»
پسرک از ترسِ قابدستمال پیشخدمت مثل برق خود را به در رساند. نیش گروهبان امریکایی از شیرینی گفتهٔ نغز خود تا بناگوش باز شده بود.
آناستازیا پولهای سیاه را در مشت خود ریخت و تکان داد و گفت: «خیرندیدهها کرَمشون هم مثل شرفشون خشکیده.»
پسرک کلاهش را تحویل او داد و خود بهسرعت دور شد تا یکی از آن آگهیهایی را بگیرد که جلو سینما پخش میکردند و مطالبی همراه با تصاویر شیر و اسب و آدم رویشان چاپ شده بود. آرزویش این بود که اگر خالهاش بگذارد، پادوی سینما شود.
آناستازیا، هربار که پسرک به او التماس میکرد به سینما ببردش، میگفت: «وای، پناه بر خدا! پول بدیم که بندازنمون توی تاریکی؟ ما فقیربیچارهها زندگیمون همهش تاریکیه. مگه دیوونه شدهایم که بالای تاریکی پول بدیم؟ واسه ما که چراغ نداریم، تاریکی هوا شروع فیلمه. نه، پسرجون، زندگی خودمون به قدر کافی سیاه هست. حیفه چشمات رو توی تاریکی ضایع کنی.»
جوانی که با رفقایش سر میزی نشسته و رگ غیرتش از حرف گروهبان امریکایی بیرون زده بود، به انگلیسی به او گفت: «بله، کنه! اما شما محتاج همین کنهها هستین.»
گروهبان صدایش را بلند کرد و با زبانی الکن از مستی، به اسپانیایی شکستهبستهای گفت: «مکزیک ساس، با نیش تیز. امریکای مرکزی بچهٔ ساس، اما الاغ، بیشعور. هند غربی ساس هم نه، کرم. امریکای جنوبی سوسک، اما خودش خیال میکنه از سوسک بهتر.»
«اگه همین سوسکا و ساسها نبودن، شما هم اینجا نبودین. شما به ما احتیاج دارین.»
«در مینسوتا احتیاج نه. مینسوتا. واشینگتن یا وال استریت نه.» صدای دیگری از میز دیگری بلند شد: «بهش بگو بیاد بره توی…»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.