پلیس حافظه
یوکو اوگاوا ریاضیدان و نویسندهی ژاپنی، تاکنون بیش از چهل اثر داستانی و غیرداستانی خلق کرده است که اغلب آثارش در چارچوب ادبیات روانشناختی قرار میگیرند. وی تاکنون برندهی چندین جایزه از جمله جایزهی «اکوتا گاوا» و جایزهی شرلی جکسن شده است.
منتقدان، خانم اوگاوا را نویسندهای میدانند که در آثارش به شدت تحت تاثیر داستانگویی «هاروکی موراکامی» است اما از سوی دیگر برخی از منتقدان در آثار او عناصر بورخسی را نیز یافتهاند.
رمان «پلیس حافظه» نیز مانند رمان خدمتکار و پروفسور توسط «استفن اسنایدر» به انگلیسی ترجمه شدهاند و دکتر بهمنی از نسخهی انگلیسی، این رمانها را به زبان فارسی برگردانده است
در جزیرهای که نامش برده نشده است, اشیا در حال ناپدید شدن هستند: اولین کلاه, سپس روبان, پرنده, رز – تا اینکه اوضاع جدیتر شود. بیشتر ساکنان جزیره نسبت به این تغییرات بیتوجه هستند, در حالی که کسانی که با قدرت برای به یاد آوردن اشیای گمشده زندگی میکنند, با ترس از پلیس شدید حافظه, که متعهد به حصول اطمینان از ناپدید شدن چیزی است, زندگی میکنند. زمانی که یک زن جوان تلاش میکند تا شغل خود را به عنوان یک نویسنده حفظ کند, متوجه میشود که ویراستار او در معرض خطر از سوی پلیس قرار دارد, او برنامهای برای پنهان کردن او در زیر کف زمین دارد. آنها به عنوان ترس و از دست دادن نزدیک, به نوشتههای او به عنوان آخرین راه حفظ گذشته چسبیدهاند.
قسمتی از کتاب پلیس حافظه:
از زمان پنهان شدن «ر» در مخفیگاه، ده روزی میگذشت اما مشخص بود که برای عادت کردن به این شیوهی عجیب زندگی، هر دوی ما به زمان بیشتری نیاز داشتیم. لازم بود راجع به تکتک جزئیات تصمیمگیری کنیم: اینکه چه موقع آبجوش بیشتری برای فلاسکش ببرم، چه موقع برایش غذا ببرم و چند وقت یکبار ملحفههایش را عوض کنم.
اما باز وقتی سر میزم مینشستم تا کار کنم، میدیدم مدام فکرم مشغول اتاق مخفی است و کار نوشتنم هم به کندی پیش میرفت. فکر میکردم شاید «ر» احساس تنهایی کند و دلش بخواهد با کسی حرف بزند اما بعد درحالیکه هنوز قیف آیفون دستم بود، باز فکر میکردم و به این نتیجه میرسیدم شاید بهتر باشد آرامشش را به هم نزنم. هرچقدر با دقت گوش میکردم هیچ صدایی دال بر اینکه کسی آن پایین زندگی میکرد، شنیده نمیشد. اما باز همین سکوت باعث میشد بیشتر نسبت به بودن کسی در آن اطاق حساس شوم.
سرانجام گذر ایام روی روال خاصی افتاد. ساعت نه صبح سینی صبحانهاش را همراه یک فلاسک میبردم و در میزدم. در طول آن دیدار کوتاه مخزن توالتش را پر میکردم. ناهار ساعت یک بود. اگر «ر» به چیزی نیاز داشت، فهرستی را همراه پولش به من میداد و غروب هنگامی که برای پیادهروی میرفتم ، خریدهایش را انجام میدادم. بیشتر اوقات از من میخواست برایش کتاب بخرم اما چیزهای دیگری هم بود: تیغ اصلاح، آدامس نیکوتیندار (بودن در آن فضای بسته سیگار کشیدن را غیرممکن میکرد) دفترچه یادداشت، برنامهی شام ساعت هفت بود. یک شب در میان حمام میکرد. برای شستوشو از یک تشت آب گرم استفاده میکرد. پس از آن هم دیگر کاری نداشت جز اینکه صبر کند تا یک شب طولانی دیگر نیز بگذرد.
تنها مواقعی که کمی پیشش میماندم، وقتی بود که برای بردن سینی شامش میرفتم. اگر خوراکی خوبی برای دسر داشتم، گاهی پیشش میماندم و با هم دسر میخوردیم. شیرینی یا کلوچه را روی میز میگذاشتم و گرم صحبت میشدیم. گهگاه هم دست میبردیم و تکهای از آن شیرینی یا کلوچهها میخوردیم.
از او پرسیدم: تونستی به اینجا عادت کنی؟
پاسخ داد: تا حدی.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.