پس از کمونیسم (داستان هایی از نویسندگان امروز بلغارستان)
در انتخاب داستانها و نویسندگان این کتاب سعی شده داستانهایی انتخاب شوند که از ارزش ادبی بالایی برخوردار باشند و هم اینکه خوانندهی ایران با خواندنشان بتواند علاوه بر اینکه به درکی کلی از ادبیات امروز بلغارستان برسد به دیدی تازه از این کشور اروپای شرقی، که برای ایرانیان چندان شناخته شده نیست، نیز دست یابد. در ترجمهی تمام داستانها از نظرات و دیدگاههای خود نویسندگان نیز بهره گرفته شده است و هر جا که کوچکترین ابهامی وجود داشت نویسندگان بلغار مهربانانه و پرشور به یاری رساندهاند.
قسمتی از کتاب پس از کمونیسم:
زن ناشناس، که وقتی قاب موبایل نمیفروخت در یک آزمایشگاه رنگ کار میکرد، یک جورهایی کل روز را هیجانزده بود. چشمهایش تقریباً شبیه چشمهای شخصی بینا بود و افکارش مثل همیشه نبود، نه حتی برای یک لحظه. آنقدر در رؤیا غرق بود که سه قطره بیشتر در ترکیب رنگش ریخت: نتیجه رنگی خاکستری از آب درآمد با سایهای ارغوانی و این قرار بود همان رنگی باشد که کارگران کارخانهی نساجی برای فصل جدید روی لباسها نقش میکردند. این گرایش مد نامنتظره مشتریها را گیج کرد و تفسیرهای مفصل بیست و چهار خطیای در روزنامهها ظاهر شد که شخص سردبیر برحسب وظیفه دو ساعت برای نگارششان وقت گذاشته بود.
در روزی که مقدر بود نتیجهی داستان ما روشن شود، زن ناشناس بعد از چند دقیقهای درنگ، تصمیم گرفت سنجاق سینهی برگ شکلی را بزند که فقط روز تولدش آن را میزد. بینهایت هیجانزده از این تصمیمِ کاملاً نامنتظره، متوجه ماشینی که هر روز در همان زمان خاص از خیابان عبور میکرد نشد. اگر دستی در زمان مناسب مداخله نکرده بود و او را به عقب به پیادهرو نکشیده بود، آنوقت راننده، که چنین مصیبتی را پیشبینی نکرده بود، از روی او رد میشد بدون اینکه بتواند متوقف شود.
مرد تصمیم گرفته بود قاب موبایلی بخرد، اگرچه او گوشیای نداشت که باهاش حرف بزند و چنین اقدامی برای شخصیت او قدمی بینهایت جسورانه به شمار میرفت.
از آنجا که زن ناشناس و مرد نه چندان قابل توجه به نحوی نامنتظره دیدار کرده بودند، تشکر و تعارفی رد و بدل کردند و بعد هم حرفهایی همینطوری دربارهی هوا بینشان رد و بدل شد و خب، حسابی خوشخوشانشان شده بود.
به غیر منتظرهترین شکل ممکن در پایان داستان ما سر و کلهی شهردار شهر بینام پیدا شد و به طور رسمی مرد نه چندان قابل توجه را یک قهرمان خطاب کرد و گفت: «شهروندان، این نام را به خاطر بسپارید، چرا که دیگر آن را نخواهید شنید.» و بعد تشویق پر شوری از پی آمد که الهامبخش شهردار خردمند شدکه سخنرانیِ انتخاباتیِ چشمگیری بکند که سه ساعت و چهل و پنج دقیقه طول کشید.
بههرحال، شهردارِ شهرِ بینام نهتنها خطیبی خوب از آب درآمد، که پیشگویی شگفت نیز شد؛ چرا که دیگر هیچکس هرگز چیزی دربارهی مرد نه چندان قابل توجه و زن ناشناس نشنید. آنها قابِ داستان ما را ترک کردند و درون زندگی ناپدید شدند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.