پایان داستان یک خانواده
درباره نویسنده پیتر ناداس:
پیتر ناداس (Péter Nádas) نویسنده کتاب پایان داستان یک خانواده، نویسنده و نمایشنامهنویس مجارستانی سال 1942 در خانوادهای یهودی به دنیا آمد. ناداس شانزده ساله دبیرستان را تمام نکرد و به مطالعه درباره عکاسی پرداخت و در اوایل دهه 1960 عکاس مجلهای بوداپستی شد. او در سال 1963 از یک مدرسه روزنامهنگاری دیپلم گرفت و به عنوان روزنامهنگار و عکاس مشغول به کار شد. او در سال 1967 نخستین رمان کوتاهش را با عنوان «کتاب مقدس» به چاپ رساند. «پایان داستان یک خانواده» اولین رمان بلند پیتر ناداس است که آن را در سال 1972 به اتمام رساند اما تا 5 سال اجازه چاپ دریافت نکرد. این رمان نخستین بار در 1979 در برلین غربی ترجمه و چاپ شد.
درباره کتاب پایان داستان یک خانواده:
«پایان داستان یک خانواده» برای اولینبار سال ۱۹۷۹ در برلین غربی ترجمه و منتشر شد. اینکتاب ناداس را بهعنوان یکنویسنده مجار در خارج از مرزهای کشورش معروف کرد. راوی اینداستان، پسرکی است که در دهه ۱۹۵۰ با مادربزرگ و پدربزرگش در مجارستان زندگی میکند. ساختار و زاویه دید راوی در اینداستان، بارها تغییر میکند. ساختار روایت «پایان داستان یک خانواده» پیچیده است و گاهی فهم متن آن دشوار میشود.
شخصیت راوی داستان اینکتاب، پدری کمونیست و مادری غایب دارد و داستانهایی از واقعیتها، افسانهها و کتاب مقدس روایت میکند. به اینترتیب اینداستان، بهقولی سری در خیال و پایی در واقعیت دارد. مریم پوراسماعیل، ترجمه اینرمان را سرآغازی برای ترجمه دیگرآثار ایننویسنده عنوان کرده است.
رمان «پایان داستان یک خانواده» در ۱۰ فصل نوشته شده است.
قسمتی از کتاب پایان داستان یک خانواده:
من هنوز زندهام، محض اطلاعت باید بگویم که هنوز زندهام! و تا وقتی آدم زنده است، کلماتی که به زبان می آیند، افکاری که بیان می شوند و اشاعه پیدا می کنند، روی او هم تاثیر می گذارند، حتی اگر آدم نتواند در قبالشان هیچ کاری بکند، و تو نمی توانی جلوی این را بگیری! نمی بینی؟ تو می توانی هرچی را که می خواهی بشویی! چه فایده؟ خون تو را فراگرفته! در پیشگاه داوری خداوند چه می خواهی بکنی؟ هان؟ پسرم؟»
«جلوی من درباره خدا حرف نزن!» «چطور خدا گذاشت همچه ابلیسی از من بچکد؟» «بس کن! بیزارم کردی!» «بیزار؟» «بله، با آن نفرین های عهد عتیقی ات، بیزارم کردی!» «خب، پس بیزاری شدی؟ حالا نوبت من نیست که بخندم؟ ها ها ها! در حقیقت تو ترسیده ای. ترسیده ای از آن ورطه ای که کلام من پیش پاهای تو باز کرده! ترس و لرز! ترس از اینکه اگر گذشته ات به دادت نرسید- و من آن گذشته هستم، من گذشته تو هستم!- تو همچنان خونی بمانی و به آن اعماقی بغلتی، به آن ورطه ای بیفتی که من پیش چشمت بازش کرده ام و مجبورت می کنم ببینی اش!» «بس کن! می شنوی؟ بس کن!» «پسرم! بابا! پسرم! تخم مرغ!»
«اگر مجبور نبودم حساب این را بکنم که تو کی هستی آقا! تویی که هیچ وقت حتی به قدر سرسوزنی باهات هیچ وجه مشترکی نداشته ام -بله، درست است که همیشه از تو پول تلکه کرده ام، اما خوشبختانه هیچ وقت برای خودم نبوده، و فقط به این خاطر بوده که می دانستم قرار است صرف کارهای خوبی بشود، و به این خاطر بوده که تنها چیز به درد بخور درباره تو تا الان فقط همین بوده: پولت، که تو داده ایش به من و حالا من می توانم باهاش جلوت را بگیرم؛ حالی ات نیست
ما خرده حسابی با هم نداریم! چیزی که تو در ازاش گرفته ای این بوده که همیشه توانسته ای سر کیف خودت را تحسین بکنی! چرا با این همه از خودگذشتگی ات حتی برای نمونه یک فامیل دسته دیزی هم نداری؟ چون همه کارت جانماز آب کشیدن و دروغ گفتن است، تو همیشه از پاکدامنی ات محافظت کرده ای چون در حقیقت یک بزدلی، همیشه بزدل بوده ای!…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.