پاریس سحرآمیز
مردی رنج کشیده به اسم وینسنت دوپون که صاحب یک کتابفروشی معروف به اسم گریبویه در پاریس است پس از تحمل سالهای سخت جنگ جهانی دوم تا سالهای پایان عمرش در ابتدای قرن بیستم یک اتفاق سحرآمیز را تجربه میکند. او نوهای را بازمییابد که مدتها پیش در سه سالگی و در زمان جنگ جهانی دوم، وقتی تنها سه سال داشت پاریس در اشغال نازیها را ترک کرده بود و حالا این دختر بازگشته تا با پدربزرگی که هیچ شناختی از او ندارد، زخمهایشان را از جنگی خانمانسوز درمان کنند.
والری شروع به شناختن دوباره پدربزرگش میکند و در این میان واقعیاتی سوزناک از گذشته میشنود. او میخواهد بداند چه بر سر والدینش آمده است اما وینسنت رازی بزرگ را از او پنهان کرده است.
قسمتی از کتاب پاریس سحرآمیز:
پیرمرد برای لحظهای به موهای طلایی بلند و چشمان سبز والریا نگاه کرد، به نظر میرسید اخمش بیشتر شده است. سر خود را به میزان بسیار اندکی تکان داد، اما حرکتی برای گرفتن نامه نکرد. مرد بینی خود را بالا کشید و گفت:
– تو همون دخترهای، همون محققه؟
چشمهای آبی مرد به نظر والریا گرمتر از قبل آمدند. البته این میتوانست به دلیل نور باشد، مرد با دستهای آلوده به سیگار خود بشکن زد، گویی میخواست به حافظهاش تلنگری بزند و اندکی خاکستر روی زمین پیش پای او ریخت و جایی شبیه فلفل روی سطح صیقلی به جا گذاشت.
– همون دختره که… یه مقاله داشت.
والریا نام مقاله را با صدای بلند گفت:
– چالشهای کتابفروشی در زمان جنگ؛ بررسی دو شهر در دوران حمله و اشغال
و ادامه داد.
– بله. من وال…
سپس متوقف شد و سریعاً حرف خود را اصلاًح کرد و با صدای بلندتری گفت:
– من ایزابل هنری هستم.
اون نام تقلبی خود را در حالی گفت که امیدوار بود مرد متوجه خطای او نشده باشد، آنها به زبان فرانسوی صحبت میکردند، والریا میدانست آن مرد هرگز به زبان دیگری صحبت نمیکند، املی این را به او هشدار داده بود. مرد گفت:
– وینست دوپون
او به دست والریا که به سمت او دراز شده بود، در حالی که ابروی خاکستری خود را بالا داده بود نگاه کرد و با لبهای خود صدایی شبیه پف درآمورد. والریا سریعاً دست خود را جمع کرد و لبخند ناجوری زد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.