وقتی مجاهد خندید (چهل روز در افغانستان)
درباره نویسنده زهرا مشتاق:
زهرا مشتاق نویسنده کتاب وقتی مجاهد خندید، متولد 1350، خبرنگار و فعال اجتماعی در ایران است. او سالها در زمینه گزارشگری و خبرنگاری فعالیت کرده است و گزارشهای متعددی از ایران و دیگر کشورها مخصوصا افغاانستان تهیه کرده است.
درباره کتاب وقتی مجاهد خندید:
زهرا مشتاق در کتاب وقتی مجاهد خندید از سفری که به کشور افغانستان داشته، نوشته است. او در ابتدای کتابش توضیح داده است که وقتی مجاهد خندید یک سفرنامهٔ محض نیست؛ عصارهٔ تجربهٔ زیستهٔ او در ۲ دورهٔ پیش و پس از طالبان در افغانستان است. او در این کتاب از تغییراتی که در این کشور دیده، دشواریها، ترسها، احساس ناامنی و زندگیهای تباهشده گفته است. او ۲ مقاومت تحسینبرانگیز را نیز روایت کرده است.
این نویسنده میگوید که پس از ورود به افغانستان، نخستین مواجههاش با طالبان، دیدن پرچم سفید برافراشتهٔ آنها بوده که عبارت «لا اله الا الله» بر روی آن خوانده میشده است. زهرا مشتاق سفرنامهٔ خود را از مهرماه ۱۳۹۹ در کابل آغاز کرده است. در انتهای این کتاب تصاویری رنگی از افغانستان، بناها و مردم آن قرار داده شده است.
قسمتی از کتاب وقتی مجاهد خندید:
چیزی را جا گذاشته بودم. مثل تکه ای از خودم. برای همین نفسم بند میآمد، قلبم تیر میکشید و هر خبر تمام وجودم را میلرزاند. جایی در اعماق وجودم میسوخت و به یاد تمام آنهایی بودم که روزی در کابل ملاقاتشان کرده بودم. مژگان، رویا، بیژن، مهال، احمد که عاشقش شده بودم و پابه پایش برای رنجهایش گریه کرده بودم و آرزو میکردم بتوانم برایش کاری کنم. احمد که بیجا و بیوطن بود و گویا هیچ کجا خانهای نداشت.
زادهی ایران. از خانوادهای فقیر و مهاجر با انواع بدبختیهایی که انگار پیشانی نوشت اتباع در ایران است. توهین، تحقیرولفظ «افغانی» که انگار در فرهنگ ما دارد تبدیل به یک ناسزای جدی میشود. به افغانستان هم که برگشته با تعارضهای دیگری میجنگد. تولد و نموش جایی دیگر و حالا سرزمین مادریاش نیز او را با این شکل چندان پذیرا نیست. سینما میخواند و دربارهی جهان چون فیلسوفی گمنام سخن میگوید و این چنین گویا ساحت هستی را به چالش میگیرد. من پای ثابت گعدههای همین چند جوان شدهام که در دانشگاه کابل سینما میخوانند و سر و تهشان را که میزنی پای میز تدوین در رویا فیلم نشستهاند و به قول افغانستانیها «فيلم» میسازند.
گوشی را برمیدارم و پشت تلفن تقریبا جیغ میکشم و گریهام بند نمیآید. میخواهم حال بیژن را بپرسم. بیژن که عاشق مهال بود و مرا واسطه کرده بود برای خواستگاری و حالا مهال گریخته بود به پاکستان و بیژن از آمدن طالبان به بعد پایش را حتی از خانه بیرون نگذاشته بود و با صدایی سرد تلاش داشت که خود را محکم و آرام نشان دهد و من پشت تلفن یکریز گریه کردم و بیوقفه حرف زدم.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.