واپسین بخت
درباره نویسنده ریچارد فورد:
ریچارد فورد (Richard Ford) نویسنده کتاب واپسین بخت، زادهی 16 فوریهی 1944، نویسندهای آمریکایی است که در سال 1996، جایزهی پولیتزر داستان را از آن خود کرد. فورد در جکسون می سی سی پی به دنیا آمد. او مدرک کارشناسی خود را از دانشگاه ایالتی میشیگان و مدرک کارشناسی ارشد هنرهای تجسمی را از دانشگاه کالیفرنیا دریافت نمود. فورد قبل از نگارش اولین رمان خود در سال 1976، برای «اسکوایر» و «نیویورکر» داستان کوتاه مینوشت. او جایزههای ادبی متعددی دریافت کرده و عضو انجمن نویسندگان آمریکا است.
ریچارد فورد چند سال پس از بهوجودآمدن «رئالیست کثیف»، رمان «ورزشینویس» (1986-جز صدرمان برتر انگلیسیزبان به انتخاب مجله تایم) را چاپ کرد و همین اثر نوید چند کار پس از آن را نیز به خوانندگان داد که بعدها به چهارگانه «فرانک بسکامپ» معروف شد: «روز استقلال» (1995-برنده جایزه پولیتزر و پنفاکنر)، «دلال املاک» (2006) و «بگذار با تو روراست باشم» (2014). اما ریچارد فورد تنها به این چهارگانه خلاصه نمیشود.
درباره کتاب واپسین بخت:
قهرمان «واپسین بخت» یک کهنهسرباز جنگ ویتنام به نام هری کوئین است که به مکزیک رفته تا به سانی، برادر معشوقهاش، کمک کند. سانی به جرم قاچاق کوکائین دستگیر شده و در زندان اوآخاکای بازداشت است. کوئین یک وکیل به نام برنهارد گرفته که قول داده در ازای مبلغ دههزار دلار رشوه به قاضی، سانی را از زندان بیرون بیاورد. اما در این بین مشکلی به وجود میآید؛ مطابق گزارشات پلیس مکزیک، سانی هنگام دستگیری دو کیلو کوکائین به همراه داشته، اما دلال لسآنجلسی میگوید چهار کیلو مواد به سانی تحویل داده، ولی سانی اصرار دارد که بسته را اصلا وزن نکرده و تمام مواد همانی است که پلیس از او گرفته است. این اختلافات باعث بروز اتفاقاتی میشود که خارج از کنترل است و کوئین قصد داشت از آن مشکلات دور بماند و حالا باید روی آنها تمرکز کند.
کوئین به ما متذکر میشود که «مکزیک هم مثل ویتنام یا لسآنجلس است اما کمی مایوسکنندهتر.» برنهارد و کوئین برای دیدن سانی به زندان اوآخاکای میرفتند که برنهارد خبر رهگیری محموله بزرگ کوکائین که شب گذشته در فرودگاه مکزیک اتفاق افتاده بود، را به کوئین میدهد. او میگوید: «یکی از اعضای ارتش آمریکا سی دفعه شلیک کرده و در آن جنجال حتی پلیسها به یکدیگر هم شلیک کرده بودند.» برنهارد و کوئین در راه زندان بودند که ارتش مکزیک آنها را در بخش بازرسی متوقف میکند جایی که ماشینهای اسلحه ام-60 برای استحکامات دفاعی در دو طرف جاده قرار گرفته بودند و سربازها هم در حال بازرسی ماشینها برای پیداکردن اسلحه و مواد منفجره بودند.
در صفی که ماشینها و اتوبوسها منتظر بازرسی بودند یک ون قرمز متالیک که لاستیکهای خوبی داشت و درزهای درش طلاییرنگ بود هم دیده میشد؛ درون ون سه ردیف دختر دبیرستانی آمریکایی نشسته بودند و از پنجرهی گردوخاکگرفته ون به سربازهایی که مسافرهای یک اتوبوس را بازرسی میکردند، نگاه میکردند. سربازها، مردها را که دستهایشان پشت سرشان بود در گوشهای نگه داشته بودند و یک زن سرخپوست را مجبور کرده بودند که خودش را نشان بدهد. کوئین و وکیل مکزیکی از میان آنها عبور کردند و رفتند.
کوئین به ما میگوید: «در جنگ، تو فاصله حیاتیات را از خطر حفظ میکنی تا زنده بمانی؛ همهچیز در برابر تو است و جایش مشخص.» ریچارد فورد هم در نوشتهاش فاصله حیاتی را حفظ میکند. نثر کوئین انسجام یک اثر سینمایی را دارد که به او اجازه میدهد تمام رنگها، ساختمانها، حرکات و خشونتهایی را که در برابرش اتفاق میافتند را به گونهای کاملا بیطرفانه شرح دهد، همچون دوربینی با لنز زاویه باز که به یک سفینه فضایی اکتشافی متصل شده باشد و روی یک سیاره بیگانه فرود بیاید. این همان سبکی است که داستانهایش را غرق نور شدیدا سفید، داغ و مستقیمی میکند که مکزیک زیر آن میسوزد و دقیقا تشویش حاصل از حس تهدیدی را که یک نفر از کمین در جاده دارد، مجسم میکند.
ریچارد فورد چهره آرامی از کوئین به تصویر میکشد، چهره یک کهنهسرباز جنگ ویتنام که از گذشته بیزار است و از نابسامانیهایی که در آینده اتفاق میافتند و باعث میشوند که او نتواند به تعهدهایی که اکنون دارد پایبند بماند، نفرت دارد؛ که البته حق دارد. چیزی که درباره کوئین صدق میکند این است که کمی سرخوردگی در شخصیت او وجود دارد و او میتواند قهرمان یک فیلم در جایگاه یک پلیس حرفهای در شهری بزرگ یا خبرنگار و یا کارگاه مخفی باشد و داستانی که به دنبالش رخ میدهد.
قسمتی از کتاب واپسین بخت:
کوئین خوب میدانست که به کمی بخت و اقبال نیاز داشت.
ری آن روز عصر از مکزیکوسیتی میرسید و اگر مبلغ موردنظر را ارائه میدادند، سانی میتوانست ظرف مدت سه روز از پریزیون بیاید بیرون و برود دنبال زندگیاش.
کوئین یاد آن ضرب المثل فارسی افتاد که میگفت بخت یار مردان سخت کوش است. و خب چون او آخاکا هم زندگی کرده بود، با سخت کوشی بیگانه نبود. اصلا اگر هیچ چیز دیگری در او وجود نداشت، این یک چیز را میشد درش یافت. تنها چیزی که خیلی ازش مطمئن نبود – و همین هم نگرانش میکرد . این بود که آیا اصلا دوباره میتوانست رنگ بخت و اقبال را ببیند یا نه.
بعدازظهر، در پورتال دی فلورس، به یک دختر ایتالیایی برخورده بود. با یک حالتی از توی پارک زده بود بیرون و پا به خیابان گذاشته بود که انگار داشت دنبال کسی میگشت؛ بعدش هم آمد و پشت میز او نشست. در حین نشستن لبخندی بهش زد و بعد برگشت و نگاهی به آن ور پورتال و هیپیها و…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.