همهی زیباییهای غمانگیز
سایمون ون بوی نویسندهی ۴۴ سالهی انگلیسی-آمریکایی است که در سال ۱۹۷۵ در لندن متولد شده و هماکنون به همراه همسر و فرزندش در شهر نیویورک آمریکا زندگی میکند. او نگارش چهار مجموعه داستان کوتاه، سه رمان، سه کتاب گلچین تاریخی فلسفه و تعداد زیادی مقالات ادبی را در کارنامهی ادبی خود دارد. «عشق در زمستان آغاز میشود: پنج داستان» دومین مجموعهداستان کوتاه اوست که در سال ۲۰۰۹ منتشر و موفق به دریافت جایزهی بینالمللی داستان کوتاه فرانک اُکانر شد. اولین رمان او «هر چیز زیبایی بعد از آن شروع شد» نیز نامزد دریافت جایزهی ایندیز شد. وی در سال ۲۰۱۰ اولین کتاب کودکان خود را تحت عنوان روش پابل به چاپ رسانید و این موضوع را تا جایی ادامه داد که در سال ۲۰۱۳ پروژهای به نام نویسندگان برای کودکان را بنا کرد؛ پروژهای که به کودکان کمک میکند تا اعتمادبهنفس خود برای قصهگویی را بالا ببرند. این نویسنده همچنین مقالاتی را برای مطبوعات معتبر دنیا از جمله نیویورک تایمز، نیویورک پست، دِیلی تلگراف، گاردین، و تایمز نوشته که مورد توجه منتقدین زیادی قرار گرفته است. فان بوی این روزها در کنار نویسندگی، به تدریس و سخنرانی در دانشگاهها و کالجهای نیویورک نیز مشغول است.
قسمتی از کتاب همهی زیباییهای غمانگیز:
پیش از آتشسوزی، هیچکس به خانوادهی مککروچن اهمیت چندانی نمیداد. آنها به زندگی در شهر عادت نداشتند. بچهها چموش و گستاخ بودند و پنجتایی، پهلوبهپهلوی هم در پیادهرو راه میرفتند، افراد مسن را مسخره میکردند و بلندبلند به بچههای مردم متلک میانداختند.
آقا و خانم مککروچن، وقتی با هم ازدواج کردند که هنوز نوجوان بودند. مراسم ازدواجشان در کلیسایی سنگی برگزار شد. آن زمان حتی در عرف روستا هم مگی کمسن و سال تلقی میشد. او با پای برهنه و لباسی سفید، با دقت به حرفهای کشیش گوش میداد؛ بیآنکه واقعاً از آن سر در بیاورد.
مادر داماد به او گردنبندی نقره داد و مگی آن را به گردنش انداخت. داماد با دوستانش به کلیسا وارد شد. او گوشوارهای طلایی در یکی از گوشهایش انداخته بود. آستینهای کت تیرهاش تا نوک انگشتانش آمده بود.
آنها سوار بر اسبی کرنگ دور شدند.
نمیشد فرزند خانوادهی مککروچن باشی اما از جزئیات این داستان خبر نداشته باشی.
مادرشان، اغلب وقتی آنها را به رختخواب میبرد، برایشان میگفت: «وقتی زمانش برسه، شماها هم یکییکی عاشق میشین؛ آسیاب به نوبت.»
آنها به روستای داگلاس نقل مکان کردند، چون مدرسهی خوب و شناختهشدهای داشت. آقا و خانم مککروچن، آرزو داشتند بچههایشان در زندگی پیشرفت کنند؛ اما ناگهان خانهشان در آتش سوخت.
برخی میگفتند که آتشسوزی از یک سیگار یا توستر روشنی شروع شده که به حال خود رها شده بوده است. برخی دیگر معتقد بودند که باد، شعلهی شمع را به پردهی توری رسانده و آتشسوزی شروع شده است.
طی سی سال گذشته، چنین آتشسوزی بزرگی در داگلاس اتفاق نیفتاده بود. باید خیابان را با کلهقندیهای نارنجی رنگ میبستند. به همسایهها گفتند که ماشینهایشان را از آنجا ببرند و عقب بایستند. خانواده مک کروچن، پیژامه به پا، کنار هم روی آسفالت خیس و براق ایستاده بودند. مأموران آتشنشانی، با عجله شلنگ و نردبان میآوردند و تلاش میکردند باقی خانهها را از آتش حفظ کنند.
مگی مککروچن، جلوی همه گریه میکرد. شوهرش پارسال برای بیمهی خانه پولی به او داده بود و مگی همهی آن را خرج دندانپزشکی کرده بود؛ دخترش دندانهای کج و کولهای داشت و بچهها در مدرسه مسخرهاش میکردند.
…. آرتور ساک باشگاهش را انداخت و دو قدم عقب رفت. نبضش تند میزد و خون در دستانش منجمد شده بود همیشه قبل از مبارزه هم این حال به او دست میداد. بعد صدای خودش را شنید: ندایی از درونش قاطعانه وادارش میکرد درگیر شود، بدون اینکه چاقو بخورد، با ضربههای ترکیبی و سریع و دقیق… آرتور انگشتانش را محکم مشت کرد. اما بعد چیزی دید که انتظارش را نداشت….
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.