هفت سنگ
قسمتی از کتاب هفت سنگ:
زن با نگرانی تبسم کرد و علی راحتتر به صندلی تکیه داد. میان دلشورههایی که داشت، حالا نگرانی برای این زن هم به ناآرامیهای قلبش اضافه شده بود. دستهایش را روی سینه قلاب کرد و چشمهایش را بست. بیحس و کرخت بود. انگار قرنها از آن شور و سودا گذشته بود. حالا فقط یک قلب خالی داشت که وظیفهاش پمپاژ خون بود؛ بدون هیچ حس و حال و شوری. انگار همهی جان و روحش را در آن شب بارانی بهار جا گذاشته بود؛ پشت دیوارهای خانه باغ شهر وان مهر، درست وقتی خطبهی عقد مازیار و باران جاری بود.
چشم باز کرد و مهماندار وقت عبور لبخندی از سر وظیفه زد. على نفسی کشید و روی پیشانی خیس از عرقش دست کشید. پنج سال کابوس بیداری و خوابش بلهای بود که از لبهای ماتیکی باران بیرون میآمد و بعد… بعدش هیچ چیز نبود الا یک سکوت ممتد میان یک دنیا کاری که خودش را در آن غرق کرده بود.
حرکت دست زن او را از اوهام تلخش بیرون کشید. بستهای شکلات به طرفش گرفته بود. علی تبسمی کرد و او وقت مزه کردن شکلاتش گفت:
– همیشه وقت سفر همراهمه. الآن که حتما باید زیر زبونم باشه.
دستش را روی قلبش گذاشت و با التهاب ادامه داد:
– دلشورره ولم نمی کنه.
او تکه ای از شکلات را جدا کرد و جواب داد:
– نگران نباشید.
تاجی خانم فرافکنی می کرد.
– خونهمون قدیما تو تخت طاووس بود.
و بعد با تردید به چشمهای او نگاهی کرد و…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.