هانس آلبرت (درآمدی بر عقلگرایی انتقادی)
درباره نویسنده اریک هیلگن درف:
اریک هیلگن درف (Eric Hilgendorf) نویسنده کتاب هانس آلبرت، متولد 1960، فلسفهدان و حقوقدانِ آلمانی است. هیلگندُرف تحصیلکرده فلسفه و حقوق و تاریخ جدید و دارای دکتریِ فلسفه و دکتریِ حقوق است. او استاد حقوق دانشگاه ورتسبورگ آلمان است و در زمینۀ حقوق و فلسفۀ حقوق مینویسد.
درباره کتاب هانس آلبرت:
هانس آلبرت، متولد 1921، مهمترین فیلسوف آلمانی متعلق به جریان عقلگرایی انتقادی است. آلبرت فیلسوفی متأثر از کارل پوپر است. او از فیلسوفانی است که در آلمان به ترویج فلسفۀ جامعۀ بازِ کارل پوپر پرداختند. آلبرت معتقد به خطاپذیریِ علوم، چه علوم تجربی و چه علوم انسانی، است و بر همین اساس معتقد به اینکه راهکارهای نظریای که برای حل مسائل گوناگون ارائه میشوند بری از خطا نیستند و این راهکارها باید به آزمون عمل سنجیده شوند و امکان خطا را باید از ابتدا برای آنها در نظر گرفت.
بر اساس این اعتقاد، که برگرفته از عقلگرایی انتقادی است، برای هر نظریهای که به عنوان راه حل مسائل مختلف انسان و جهان ارائه میشود باید امکان بازبینی انتقادی را نیز در نظر گرفت. با خواندن کتاب «هانس آلبرت: درآمدی بر عقلگرایی انتقادی»، از رهگذار آشنایی با هانس آلبرت و دیدگاههای فلسفی او، با جریان عقلگرایی انتقادی و مبانی و خطوط اصلی این جریان فلسفی نیز آشنا میشویم. در این کتاب همچنین شرحی از زندگی هانس آلبرت آمده است.
قسمتی از کتاب هانس آلبرت:
«آلبرت همسو با پوپر معتقد است که تمامِ تلاشهایِ بشر برایِ حلِ مسائل علیالاصول خطاپذیرند. این امر نهفقط برایِ علم، بلکه برایِ اخلاق و سیاست نیز دقیقاً صدق میکند. هر پیشنهاد برایِ حلِ مسئله صرفاً اعتباری موقت دارد و باید قابلیتِ خود را در واقعیت نشان دهد. ازاینرو پیشنهادها را باید چنان صورتبندی کرد که بازبینیِ نقادانۀ آنها امکانپذیر باشد. تناوبِ طرح و نقد، که به آن اشاره شد، موضوعِ اصلیِ عقلگراییِ انتقادی است. آلبرت نقشِ ویژه و نیز استقلالِ روششناختیِ علومِ اجتماعی را قاطعانه رد میکند. پوپر پیشتر در دهۀ چهلِ سده بیستم فرضِ وجودِ قوانینِ ضروری و تاریخیِ تکامل را، که بهویژه در تفکرِ مارکسیستی رایج بود، بهشدت نقد کرده بود و غیرِقابلِقبول بودنِ آن را نشان داده بود.
این برنهادها بهناچار عقلگراییِ انتقادی را در تقابل با نمایندگانِ فلسفۀ سنتیِ آلمان و بهویژه نظریۀ انتقادی قرار داد. نمایندگانِ اصلیِ نظریۀ انتقادی، ماکس هورکهایمر و تئودور و. آدورنو، میراثِ فکریِ ایدهآلیسمِ آلمانی بهویژه هگل را به اصولِ موضوعه و تحلیلهایِ سیاسیِ برگرفته از حالوهوایِ مارکسیسم پیوند زدند. از همین رو است که هربرت کؤیت نظریۀ انتقادی را بهحق مارکسیسمِ هگلی توصیف کرده است. یورگن هابرماس، از برجستهترین نمایندگانِ نسلِ دومِ نظریۀ انتقادی، آموزههایِ هورکهایمر و آدورنو را، البته با اصلاحاتی نهچندان جزئی، واردِ سیاستِ روز کرد.
مناقشۀ عقلگراییِ انتقادی و نظریۀ انتقادی در دهههایِ 60 و 70 سده بیستم فقط به محیطِ دانشگاهی محدود نشد، بلکه بخشِ گستردهای از افکارِ عمومی را نیز دربرگرفت؛ اگرچه موضوعِ مناقشه ظاهراً گردِ مسائلِ روششناختی میچرخید -و اغلب از آن با عنوانِ مناقشۀ پوزیتیویسم در جامعهشناسیِ آلمان یاد میشود- اما بیش از همه اختلافهایِ سیاسی (واقعی یا فرضی) مناقشۀ میانِ این دو مکتب را برایِ بخشِ گستردهای از افکارِ عمومی جذاب کرد. هابرماس، یکی از پیشگامانِ نظریۀ انتقادی، در سالِ 1981 بهصراحت گفته است که اندیشۀ فلسفۀ تاریخ در نظریۀ انتقادی بهشدت به سردرگمی در مفاهیمِ اساسی دچار بود. این دقیقاً همان ایرادی بود که آلبرت پانزده سال قبل از آن به آدورنو، هورکهایمر و هابرماس گرفته بود. فروپاشیِ بلوکِ شرق نیز کار را تمام کرد و به عیان نشان داد که مارکسیسمِ هگلیِ نظریهپردازانِ انتقادی بهشدت غیرِانتقادی است.»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.