نامحرمان
قسمتی از کتاب نامحرمان:
در بسته شد و صدای قفل شدنش به گوش رسید. زانوانم تا شد و به زمین بوسه زد.
با گریه جیغ کشیدم: – تو رو خدا ولم کن… مادرم حالش خوب نیست!
بدون پاسخ به فریادم با صدای بلند اسمی را صدا زد.
– غلام… اگه کوچکترین خطایی ازتون سربزنه، خوراک کوسهها میشین… هیچ مردی حق ورود به این اتاق رو نداره… فهمیدی؟
– بله آقا… خیالتون راحت.
صدای دور شدن قدمهایش را در میان گریههای پرسوزم میشنیدم. دل توی دلم نبود. قلبم فشرده شد. نگران مادرم بودم. لعنت به فرامرز…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.