میس جینی و زنان دیگر
این کتاب، مجموعهی هشت داستان از ویلیام فاکنر است که شخصیت مرکزی هرکدام یک زن است و در حقیقت این اثر را باید داستانهای زنان فاکنر بدانیم. زنان فاکنر در زندگی او نقش مهمی داشتند و بیش از همه، دو زن در زندگی او تأثیرگذار بودند: زن اول کالی بار است که به گفته فاکنر، مادر دومش و پرستار دوران کودکی او و دیگر بچههای خانواده بود و بزرگشان کرده بود. این زنِ سیاهپوست شوخ، مهربان و خوشزبان، که گنجینهای از فرهنگ مردم بود و کلید ورود به دنیای سیاهان را در دست داشت، بر زندگی نویسنده تأثیر بسزایی گذاشت و فاکنر از او بسیار آموخت. کالی، ویلیام کوچک را با خود به کلیساهای مخصوص سیاهپوستان میبرد. فاکنر میگفت هرچه را درباره سیاهان میداند از این زن آموخته است. زن دوم، مادر فاکنر، ماد باتلر فاکنر، بود. این خانم زنی فرهیخته، عاشق خواندن و نقاشی بود. معمولاً هر وقت حالش خوب بود و حوصله داشت، صبحها پس از صرف صبحانه تا نزدیک ناهار، نقاشی آبرنگ میکشید. همچنین برای بچههایش، بهخصوص هنگام خواب، کتاب میخواند. او عضو باشگاه کتابخوانی بود و جالب است بدانیم فهرست کتابهایی که از کتابخانه شهر امانت گرفته بود هنوز هم وجود دارد. عاشق نویسندگان روس بود و تمام کتابهای موجود در کتابخانه عمومی شهر به قلم داستایفسکی، چخوف و تورگنیف، را بهتدریج امانت گرفته بود.
روز آخر عمرش، وقتی بر اثر سکته مغزی برای همیشه رفت، در وان حمام خانه نشسته بود و مشغول خواندن کتاب عاشق خانم چاترلی، اثر لارنس، بود. در کتاب میس جینی و زنان دیگر، داستانهایی همچون درگیری در سرای سارتوریس، مادربزرگم میلارد، سپتامبر بیباران، آن خورشید دم غروب و برف گردآوری شدهاند.
قسمتی از داستان مادربزرگم میلارد از کتاب میس جِینی و زنان دیگر:
درست بعد از خوردن شام شروع کردیم، پیش از آنکه کاملاً از سر میز بلند شویم.
اولش، یعنی در همان صبح روزی که خبر آمد شمالیها ممفیس را گرفتهاند، ما مانور را سه شب پشت سر هم اجرا کردیم. اما بعد هرچه کار را بهتر و بهتر و تندتر و تندتر انجام دادیم مادربزرگ به هفتهای یک بار هم رضایت داد. بعد، پس از آنکه بالاخره دختر عمو ملی ساندره از ممفیس فرار کرد و آمد با ما زندگی کند شد فقط ماهی یک مرتبه و زمانی که افراد هنگ در ویرجینیا رأی دادند که پدر باید از مقام سرهنگی عزل شود و او هم همه چیز را رها کرد و آمد خانه و سه ماه تمام پیش ما بود و این مدت اولش کشاورزی میکرد و کمکم که خشمش فروکش کرد و سواره نظامی را تحت امر ژنرال فورست سازماندهی کرد ما کلاً مانور را تعطیل کردیم. تعطیل کامل که نه، چون یک مرتبه هم در حضور پدر تمرین کردیم. ایستاد تماشا کرد و آن شب من و رینگو صدای خندهاش را از تو کتابخانه شنیدیم. اولین باری بود که از وقتی برگشته بود کسی صدای خندهاش را میشنید، بعدش، نیم دقیقه بعد، سر و کله مادربزرگم پیدا شد و در حالی که پایین دامنش را گرفته بود، خرامان از پلهها بالا رفت. خب ما هم دیگر مانور برگزار نکردیم و این ادامه داشت تا وقتی که پدر سواره نظامش را تشکیل داد و دوباره رفت جنگ. مادربزرگ دستمال سفرهاش را تا کرد کنار بشقابش گذاشت. او بدون آنکه سرش را برگرداند به رینگو که پشت صندلیاش ایستاده بود گفت: برو جوبی و لوسیوس را صدا بزن. و رینگو هم بدون لحظهای توقف میرود در آشپزخانه.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.