میراث
فیلیپ میلتون راث (زادهٔ ۱۹ مارس ۱۹۳۳-درگذشته ۲۲ مه ۲۰۱۸)، رماننویس آمریکایی است. او یکی از بزرگترین نویسندگان نیم قرن گذشته ادبیات آمریکا بود. فیلیپ راث در سال ۱۹۳۳ در نیوآرک، نیوجرسی آمریکا زاده شد. او فرزند یک خانواده آمریکایی و نوه یک خانواده یهودی اروپایی بود که در موج مهاجرت قرن نوزدهم به آمریکا کوچ کرده بودند. فیلیپ در بخش کمدرآمد شهر بزرگ شد. او پس از دبیرستان به دانشگاه باکنل رفت و مدرک کارشناسی گرفت. سپس تحصیلاتش را در دانشگاه شیکاگو ادامه داد و در همان دانشگاه هم به تدریس ادبیات پرداخت. وی در دانشگاه پنسیلوانیا نیز ادبیات تطبیقی درس میداد و در سال ۱۹۹۲ بازنشسته شد. هنگامی که در شیکاگو، ایلینوی بود نویسنده معروف سال بلو را ملاقات کرد و در همانجا بود که با نخستین همسرش مارگارت مارتینسون آشنا شد. با جداییشان در سال ۱۹۶۳ و مرگ مارتینسون در سال ۱۹۶۸ طی یک حادثه رانندگی یکی از نشانههای آشنا از داستانهای راث خارج شد. مارتینسون الهام بخش شخصیت زن در بسیاری از رمانهای راث بود؛ مانند لوسی نلسون در رمان وقتی که او خوب بود یا مائورین تارنوپل در رمان زندگیام به عنوان یک مرد. پس از اتمام تحصیلات تا وقتی که اولین کتابش در سال ۱۹۵۹ منتشر شود راث به مدت دو سال در ارتش آمریکا خدمت کرد و پس از آن برای مجلاتی گوناگونی داستان کوتاه و نقد نوشت.
فیلیپ راث در سال ۱۹۹۰ با کلر بلوم بازیگر انگلیسی ازدواج کرد که این رابطه در سال ۱۹۹۴ به جدایی انجامید. بعدها کلر بلوم روایت زندگی خود با راث را در کتاب ترک خانهٔ عروسک نوشت و در سال ۱۹۹۶ منتشر کرد که جزئیات روابط خصوصی آن دو را برملا میکند. راث هم در واکنش به این ماجرا سالها بعد رمانی نوشت به نام با یک کمونیست ازدواج کردم و در آن کلر بلوم را همسری توصیف کرد که زندگی شوهرش را با نوشتن کتاب خاطرات خود از بین برد. راث از سال ۱۹۷۵ عضو مؤسسه ملی هنر و ادبیات آمریکا بودهاست. او همچنین تا سال ۱۹۸۹ به عنوان ویراستار آثار ادبی با انتشارات پنگوئن همکاری میکرد. اما از سال ۱۹۹۲ وقت خود را فقط صرف نویسندگی کردهاست. او نخستین نویسنده زنده آمریکایی است که مجموعه آثارش از سوی کتابخانه آمریکا منتشر شدهاست.
اولین کتاب او خداحافظ کلمبوس و پنج داستان کوتاه که در سال ۱۹۵۹ منتشر شد نگاهی طنزآمیز و شوخطبعانه به زندگی یهودیان در آمریکای پس از جنگ داشت. این کتاب جایزه کتاب ملی برای داستان را برای او به ارمغان آورد، اگر چه برخی از درون جامعه یهودیان به خاطر آنچه که او تصویر کرده بود، وی را محکوم کردند. اولین رمان او با عنوان «رها» اثری واقعگرایانه است که به مسائل اجتماعی و اخلاقی دهه ۵۰ میلادی آمریکا میپردازد. راث این شیوه را در کتاب وقتی که او خوب بود، نیز پی گرفت. رمان واقعگرایانه دیگری که تمرکزش بر روایتی کمیاب در آثار راث-زنی جوان اهل غرب میانه-است. او با سومین رمانش شکایت پورتنوی بیشتر مشهور شد. این کتاب یک بازنمایی طنازانه از جهان یهودیان طبقه متوسط نیویورک در قالب الکساندر پورتنوی است.
قسمتی از کتاب میراث:
بعدازظهر که از مطب دکتر میرسون برگشتیم، از هتل به کلر در لندن و برادرم در شیکاگو زنگ زدم و ماجرا را شرح دادم. تاریخی را که دکتر فعلاً برای عمل تعیین کرده به آنها اطلاع دادم و گفتم که قرار شده نظر جراح دیگری را هم بپرسیم؛ اما سرشب وقتی که نتوانستم پاستایی را که برای شام خریده بودم بخورم و بعدش از بازیهای لیگ بیسبال چیزی سر در نیاوردم، فهمیدم که تا با کسی حرف نزنم و کمی تسلا پیدا نکنم خوابم نمیبرد و حتی به حضوری در آن سوی خط تلفن هم راضی بودم.
به دوستم جوانا کلارک که حدس میزدم هنوز نخوابیده است تلفن کردم. جوانا لهستانی بود و با یک مرد امریکایی ازدواج کرده بود. برای زندگی به پرینستون آمد، الکلی شد و از شوهرش طلاق گرفت. ویران شد اما بهبود یافت و احتمالاً بیشتر از همهی دوستانم در زندگیاش رنج کشیده بود اما در عین حال خیلی شوخ بود و حرفهایش اسباب تفریحم میشد: من با حرفهای تندم گند میزنم به روزت، غصههام رو خالی میکنم روی سرت، با اون انگلیسی دستوپا شکستهم جوکهای احمقانه میگم و تو فقط یه کم گپ اروپای شرقی میخوای. خب، هیچی مجانی نیست. بعضی لهستانیها جد اندر جد دیوانهاند و من یکی از اونام. البته بیآزار. همان آغاز جنگ در سپتامبر ۱۹۳۹ پدرش به دست آلمانیها کشته شده بود. یکبار که در خلال یک سفر از نیویورک به فیلادلفیا فرصت کوتاهی پیش آمد تا در پرینستون با هم شام بخوریم؛ گفت: «من اصلاً پدرم رو یادم نمیآد.»
آن موقع در دانشگاه پنسیلوانیا تدریس میکردم. در آن سالها معمولاً هر وقت سوار ماشین جوانا میشدم که آمده بود تا من را از ایستگاه قطار سوار کند نیمهمست بود. حین رانندگی دربارهی گرومبروویتس، ویتکیویتس، شالزو کونویکی پُرچانگی میکرد.
حرفهایش بهطرز نگرانکنندهای پُر از اغراق و فرافکنی و مطالب آموزنده بود و برای من خالی از جذابیت نبود، با تمام اینها همینطور که در جادهی پرینستون پیچ و تاب میخوردیم او در مورد پدرش هوشیارانه و با جزئیات حرف میزد: او در نبرد ورشو توی سنگر تیر خورد. بعد همسنگر یهودیاش، اون رو از توی سنگر بیرون آورد. در لحظه نمرده بود. در بیمارستان از خونریزی مُرد.
-چند سالش بود؟
-خیلی جوان بود. سی و هفت سالش بود.
-بنابراین هیچ خاطرهای ازش نداری؟
-من خیلی کوچیک بودم. نه. هیچی.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.